تاریخ عاشورا

محمد نصر اصفهانی

محمد نصر اصفهانی

پيش‌ درآمد

تشيع‌ با تفسیر سه‌ رخداد مرتبط با هم‌ از ديگر مذاهب‌ اسلامي‌ متمايز مي‌گردد. حادثه‌ غدير خم‌، واقعه‌ عاشورا و ظهور مهدي‌ موعود. هويت‌ شيعه‌ مربوط به‌ اين ‌سه‌ حادثه‌ است‌. اما به‌ جرأت‌ مي‌توان‌ گفت‌ كه‌ در تاريخ‌ تشيع‌ حادثه‌اي‌ به‌اندازه‌ي‌ حادثه‌ي‌ عاشورا اهميت‌ پيدا نكرده‌ و مورد توجه‌ نبوده‌ و فرهنگ‌ شيعه ‌را تحت‌ تأثير قرار نداده‌ است‌. عاشورا در واقع‌ احياگر حادثه‌ غدير و پيش‌درآمدي‌براي‌ ظهور عدالت‌گستر موعود و فراهم‌ ساختن‌ زمينه‌هاي‌ آن‌ بود. به‌ همين‌دليل‌، داشتن‌ تصويري‌ شايسته‌ و درست‌ از اين‌ واقعه‌ به‌ همان‌ ميزان‌ مي‌تواند درفرهنگ‌ سازي‌ بايسته‌ اهميت‌ داشته‌ باشد.

از آنجا كه‌ آشنايي‌ عمومي‌ با حادثه‌ي‌ عاشورا متكي‌ بر فرهنگ‌ شفاهي‌ و دربسياري‌ موارد غير مستند است‌ و نيز كتاب‌هايي‌ كه‌ در تفسير و تحليل‌ اين‌ واقعه‌نوشته‌ شده‌، اغلب‌ مفصل‌، متنوع‌ و با گرايشي‌ خاص‌ است‌. نگارش‌ نوشته‌اي‌مستند، مختصر و علمي‌ كه‌ حوصله‌ عمومي‌ با آن‌ سازگار افتد و در برگيرنده‌كليات‌ دو بخش‌ وقايع‌ و تحليل‌ها باشد، ضروري‌ مي‌نمايد.

مجموعه‌ي‌ حاضر براي‌ تحقق‌ اين‌ مهم‌، از دو بخش‌ اصلي‌ تشكيل‌ شده‌است‌. بخش‌ اول‌ شامل‌ مختصري‌ از وقايع‌ تاريخي‌ حادثه‌ كربلا است‌. در اين‌بخش‌ سعي‌ شده‌ است‌ از توضيحات‌ اضافي‌ خودداري‌ گردد و مطالب‌ آن‌ مستندبه‌ قديمي‌ترين‌ و معتبرترين‌ متون‌ تاريخي‌ مربوط به‌ حادثه‌ كربلا باشد.

منابع‌ اصلي‌ تاريخ‌ عاشورا را مي‌توان‌ به‌ چهار دوره‌ تقسيم‌ نمود: دوره‌ اول‌: «اخبار الطوال‌« نوشته‌ ابوحنيفه‌ دينوري‌ م‌ 290 ه‍، «تاريخ‌ يعقوبي‌« نوشته‌ ابن‌واضح‌ يعقوبي‌ م‌ 292 ه‍، «تاريخ‌ طبري‌« نوشته‌ محمد جرير طبري‌ م‌ 310 ه‍، «الفتوح‌« نوشته‌ ابن‌ اعثم‌ كوفي‌ م‌ 314 ه‍. «مقاتل‌ الطالبيين‌« نوشته‌ ابو الفرج‌اصفهاني‌ م‌ 356، «الارشاد» نوشته‌ شيخ‌ مفيد م‌ 413 ه‍. دوره‌ دوم‌: «الكامل» نوشته‌ ابن‌ اثير 449 ه‍، «مقتل‌ الحسين» نوشته‌ موفق‌ خوارزمي‌ 568ه‍، «مناقب‌« نوشته‌ ابن‌ شهر آشوب‌ 588 ه‍، «اللهوف‌« نوشته‌ سيد بن‌ طاووس‌ 664ه‍. دوره‌ سوم‌: «روضه‌ الشهدا» نوشته‌ ملا حسين‌ كاشفي‌ 910 ه‍، «المنتخب» نوشته‌ الطريحي‌ النجفي‌ 1085 ه‍، «بحار الانوار» نوشته‌ محمد باقر مجلسي‌1111ه‍، دوره‌ چهارم‌: «منتهي‌ الامال‌« و «نفس‌ المهموم» نوشته‌ شيخ‌ عباس‌قمي‌ 1297 ه‍، «ناسخ‌ التواريخ‌« نوشته‌ محمد تقي‌ سپهر 1359ه‍.

اين‌ دوره‌ها كه‌ بر اساس‌ نزديكي‌ به‌ تاريخ‌ واقعه‌ عاشورا و هماهنگي‌ نسبي‌مباحث‌ مطرح‌ شده‌ توسط مورخين‌ هر دوره‌ تنظيم‌ شده‌ است‌ به‌ ترتيب‌ از اعتباربيشتري‌ برخوردار هستند. به‌ همين‌ جهت‌ ما در اين‌ نوشته‌ فقط از منابع‌ دوره‌اول‌ استفاده‌ كرده‌ايم‌. پس‌ مطالب‌ تاريخي‌ اين‌ نوشته‌ از كتاب‌هاي‌ «اخبارالطوال‌»، «تاريخ‌ يعقوبي»، «تاريخ‌ طبري‌» و «الارشاد» مهم‌ترين‌ سندهاي‌ اين‌نوشته‌ هستند. البته‌ كتاب‌ «ارشاد» نوشته‌ شيخ‌ مفيد، به‌ دليل‌ اينكه‌ قديمي‌ترين‌متن‌ تاريخي‌ شيعه‌ محسوب‌ مي‌شود، نقش‌ كليدي‌ در اين‌ نوشته‌ دارد. كتاب‌ارشاد كه‌ حدود 350 سال‌ پس‌ از واقعه‌ عاشورا نوشته‌ شده‌ است‌، با «تاريخ‌طبري‌»، كه‌ حوادث‌ مربوط به‌ نهضت‌ ابي‌ عبد الله‌ آن‌، با تكيه‌ بر روايات‌ «ابي‌مخنف‌» مورخ‌ شيعي‌ قرن‌ دوم‌ هجري‌ نوشته‌ شده‌ است‌ و معتبرترين‌ تاريخ‌ دراين‌ موضوع‌ است‌، بسيار نزديك‌ مي‌باشد.

متوني‌ كه‌ تا زمان‌ حادثه‌ فاصله‌ زيادي‌ داشته‌ باشد و يا سلسله‌ آن‌ تا زمان‌حادثه‌ منقطع‌ باشد، احتمال‌ تحريف‌ خواسته‌ يا ناخواسته‌ آن‌، از سوي‌ دشمنان‌مغرض‌ و يا دوستان‌ نادان‌، بعيد به‌ نظر نمي‌رسد. پس‌ اگر بخواهيم‌ به‌ روش‌درست‌ تاريخ‌نگاري‌ پاي‌بند باشيم‌ و تحريفات‌ احتمالي‌ را بر نتابيم‌، نمي‌توانيم‌ به‌ مطالبي‌ كه‌ در نوشته‌هاي‌ متاخرين‌ آمده‌ و سابقه‌ قبلي‌ نداشته‌ است‌ اعتماد كنيم‌. البته‌ بايد توجه‌ داشت‌ برخورد با آنچه‌ در متون‌ اوليه‌ نيز آمده‌ است‌ بدون‌ تحليل‌عقلي‌ و رعايت‌ اصول‌ تاريخ‌نگاري‌ صحيح‌ نخواهد بود.

 مقدمه

در حدود پنجاه‌ سال‌ پس‌ از وفات‌ رسول‌ خدا ـ صلي‌ الله‌ عليه‌ و آله‌ و سلم‌ ـ وبيست‌ سال‌ بعد از شهادت‌ اميرالمومنين‌ ـ عليه‌ السلام‌ ـ معاويه‌ بن‌ ابي‌ سفيان‌در نيمه‌ي‌ رجب‌ سال‌ شصتم‌ هجري‌ از دنيا رفت‌. معاويه‌ حدود 42 سال‌حكومت‌ كرد: پنج‌ سال‌ از طرف‌ خيلفه‌ي‌ دوم‌، دوازده‌ سال‌ از طرف‌ خليفه‌ي‌سوم‌، كمتر از پنج‌ سال‌ در زمان‌ خلافت‌ امير المومنين‌ علي‌ بن‌ ابي‌ طالب‌ وحدود شش‌ ماه‌ در خلافت‌ امام‌ حسن‌ ـ عليه‌ السلام‌ ـ حكومت‌ شام‌ را در دست‌داشت‌. معاويه‌ در دوران‌ حكومت‌ امام‌ علي‌(ع‌) و حسن‌ بن‌ علي‌(ع‌) با آنان‌ درجنگ‌ و ستيز بود و پس‌ از آن‌، كمتر از بيست‌ سال‌ به‌ صورت‌ مستقل‌ خلافت‌اسلامي‌ را بر عهده‌ داشت‌. وي‌ سرسلسله‌ي‌ چهارده‌ خليفه‌ي‌ سفياني‌ و مرواني‌بني‌اميه‌ بود. آنها از سال‌ 41 تا سال‌ 132 هجري‌، به‌ مدت‌ هزار ماه‌ حكومت‌اسلامي‌ را به‌ دست‌ داشتند.

معاويه‌ در زمان‌ خلافت‌ خود كاملا بر اوضاع‌ مسلط بود و توانست‌ بر خلاف‌قراردادي‌ كه‌ با امام‌ حسن‌(ع‌) بسته‌ بود، عمل‌ كند; مثلا در قرار صلحي‌ كه‌ ميان‌آنها بسته‌ شد، شرط شده‌ بود كه‌ شيعيان‌ اميرالمومنين‌ را آزار ندهد و آنها رانكشد و همگي‌ در امان‌ باشند و حتي‌ نام‌ «حجر بن‌ عدي‌ كندي‌« كه‌ از اصحاب‌رسول‌ خدا (ص‌) و شيعيان‌ علي‌ ـ عليه‌ السلام‌ ـ بود، در قرارداد قيد شده‌ بود. اماچنانكه‌ مورخان‌ اسلامي‌ به‌ اتفاق‌ نوشته‌اند معاويه‌ حجر بن‌ عدي‌ و شش‌ نفر ازياران‌ علي‌(ع‌) و حسن‌(ع‌) را كشت‌. حتي‌ «زياد بن‌ ابيه‌« يكي‌ از آنها را در عراق ‌زنده‌بگور كرد. قدرت‌ و استيلاي‌ معاويه‌ چنان‌ بود كه‌ هر چه‌ مي‌خواست‌ انجام‌مي‌داد و كسي‌ را ياراي‌ چون‌ و چرا و مخالف‌ با او نبود. معاويه‌ در اواخر عمر، برخلاف‌ قرارداد صلح‌، براي‌ خلافت‌ فرزندش‌ يزيد از مردم‌ مسلمان‌ بيعت‌ گرفت‌.

خلافت‌ يزيد و بيعت‌ براي‌ خلافت‌

هنگامي‌ كه‌ يزيد به‌ خلافت‌ رسيد امير مدينه‌، «وليد بن‌ عتبه‌ بن‌ ابي‌سفيان‌«، امير مكه‌ «عمرو بن‌ سعيد بن‌ عاص‌«، امير كوفه‌ «نعمان‌ بن‌ بشير» و امير بصره‌، «عبيد الله‌ ابن‌ زياد» بود.[1]

يزيد پيش‌ از هر كار تصميم‌ گرفت‌ تا از «حسين‌ بن‌ علي‌«(ع‌) و «عبد الله‌ بن‌زبير» و «عبد الله‌ بن‌ عمر» كه‌ در زمان‌ معاويه‌ ولايت‌عهدي‌ او را نپذيرفته‌ وبيعت‌ نكرده‌ بودند بيعت‌ بگيرد. يزيد به‌ حاكم‌ مدينه‌، «وليد بن‌ عتبه‌« نامه‌اي‌محرمانه‌ نوشت‌ و از او خواست‌ كه‌ هر چه‌ زودتر از اين‌ سه‌ نفر بيعت‌ بگيرد وهيچ‌ عذري‌ را از آنها نپذيرد. وليد وحشت‌ كرد و براي‌ انجام‌ اين‌ امر «مروان‌ بن‌حكم‌» را نزد خويش‌ دعوت‌ كرد و كدورت‌هايي‌ كه‌ قبلا بين‌ آنها ايجاد شده‌ بود راناديده‌ گرفت‌. وليد از مروان‌ در مورد كيفيت‌ بيعت‌ گرفتن‌ از اين‌ سه‌ نفر مشورت‌خواست‌. مروان‌، كه‌ با روحيات‌ آنها آشنا بود، گفت‌: «هم‌ اكنون‌ ايشان‌ را احضاركن‌ و از آنها بخواه‌ تا بيعت‌ كنند و به‌ اطاعت‌ يزيد در آيند. اگر پذيرفتند چه‌ بهتر واگر نه‌، پيش‌ از آنكه‌ از مرگ‌ معاويه‌ آگاه‌ شوند، گردنشان‌ را بزن‌. آنها اگر از مرگ‌معاويه‌ خبر يافتند، نافرماني‌ كرده‌ و مدعي‌ خلافت‌ خواهند شد، مگر عبد الله‌ بن‌عمر كه‌ مرد قيام‌ و مخالفت‌ نيست‌.»

وليد پيكي‌ نزد امام‌ حسين‌ و عبد الله‌ بن‌ زبير فرستاد. آنها هر دو در مسجدبودند و از احضار بي‌موقع‌ شبانه‌ تعجب‌ كرده‌ بودند. آنها به‌ فرستاده‌ وليد گفتند:هم‌ اكنون‌ نزد وليد خواهيم‌ آمد. امام‌ به‌ عبد الله‌ گفت‌: «گمانم‌ طاغوتشان‌ مرده‌است‌ و اين‌ فرستاده‌ بي‌موقع‌ براي‌ آن‌ است‌ كه‌ قبل‌ از فاش‌ شدن‌ خبر، با يزيدبيعت‌ كنيم‌.» عبد الله‌ زبير پرسيد: آيا با او بيعت‌ خواهي‌ كرد؟ امام‌ پاسخ‌ داد: نه‌.[2]

امام‌ جمعي‌ از ياران‌ خود را فرا خواند و فرمان‌ داد تا مسلح‌ شوند او فرمود:«وليد مرا در اين‌ وقت‌ خواسته‌ است‌ و گمان‌ مي‌كنم‌ امري‌ پيشنهاد كند كه‌نپذيرم‌. به‌ وي‌ اعتماد ندارم‌. شما مراقب‌ باشيد; هرگاه‌ صداي‌ من‌ بلند شد داخل‌شويد.»

امام‌ نزد وليد رفت‌. وليد خبر مرگ‌ معاويه‌ را به‌ او داد و آنگاه‌ فرمان‌ يزيد را ابلاغ‌ كرد. امام‌ (ع‌) فرمود: لابد به‌ بيعت‌ محرمانه‌ي‌ من‌ قانع‌ نخواهي‌ شد ومي‌خواهي‌ كه‌ آشكار و در حضور مردم‌ بيعت‌ كنم‌؟ گفت‌: آري‌. فرمود: هنگامي‌ كه‌مردم‌ را براي‌ بيعت‌ مي‌خواني‌ من‌ را نيز خبر كن‌ تا كار يكجا انجام‌ شود. ما نيز تافردا در اين‌ باره‌ تصميم‌ مي‌گيريم‌. وليد قبول‌ كرد. مروان‌ گفت‌: به‌ خدا اگر حسين‌بن‌ علي‌ از اينجا رفت‌ و بيعت‌ نكرد ديگر بر او دست‌ نخواهي‌ يافت‌. او را نگهدارتا بيعت‌ كند وگرنه‌ وي‌ را گردن‌ بزن‌. امام‌(ع‌) با شنيدن‌ گفتار مروان‌ از جابرخاست‌ و گفت‌: تو مرا مي‌كشي‌ يا وليد؟ به‌خدا نادرست‌ گفتي‌ و خطا كردي‌.پس‌ راه‌ خويش‌ را در پيش‌ گرفت‌ و همراه‌ ياران‌ خود به‌ منزل‌ رفت‌. مروان‌ به‌وليد گفت‌: اكنون‌ كه‌ حرف‌ مرا نشنيدي‌، به‌خدا قسم‌ ديگر بر وي‌ دست‌ نخواهي‌يافت‌. وليد گفت‌: مروان‌ چه‌ مي‌گويي‌؟! كاري‌ را به‌ من‌ پيشنهاد مي‌كني‌ كه‌ دين‌مرا نابود مي‌كند. به‌خدا قسم‌ دوست‌ ندارم‌ كه‌ مال‌ همه‌ دنيا تا جايي‌ كه‌ خورشيدبر آن‌ مي‌تابد و در آن‌ غروب‌ مي‌كند، از آن‌ من‌ باشد و حسين‌ بن‌ علي‌ را كشته‌باشم‌، سبحان‌ الله‌. به‌ خدا قسم‌ هر كس‌ خون‌ حسين‌ بن‌ علي‌ در گردش‌ باشد،روز قيامت‌ نزد خدا بدبخت‌ و بيچاره‌ خواهد بود. مروان‌ كه‌ سخنان‌ وليد و روحيه‌مماشات‌ او را نمي‌پسنديد، به‌ وي‌ گفت‌: اگر چنين‌ معتقدي‌، كار خوبي‌ كردي‌.[3]

امتناع‌ امام‌ از بيعت‌

فرداي‌ آن‌ روز وليد مشغول‌ تعقيب‌ عبد الله‌ بن‌ زبير شد كه‌ شب‌ قبل‌ از مدينه‌به‌ مكه‌ فرار كرده‌ بود. او در اواخر روز يكبار ديگر نزد امام‌ فرستاد تا براي‌ بيعت‌حاضر شود. امام‌ در جواب‌ فرستاده‌ي‌ او گفت‌: امشب‌ هم‌ بماند تا شما و ما دراين‌ امر تأمل‌ كنيم‌. امام‌ تصميم‌ خود براي‌ قيام‌ و خروج‌ از مدينه‌ را با برادرش‌«محمد بن‌ حنفيه‌«[4] درميان‌ نهاد. محمد بن‌ حنفيه‌ معتقد بود كه‌ امام‌ از بيعت‌ بايزيد خودداري‌ كرده‌ ولي‌ در شهرهايي‌ كه‌ امكان‌ دسترسي‌ به‌ او وجود دارد داخل‌نشود. او مكه‌ را پيشنهاد نمود و گفت‌: به‌ مكه‌ وارد شو، اگر امنيت‌ يافتي‌ چه‌ بهتروگر نه‌ به‌ كوهها و شهرهاي‌ مختلف‌ مسافرت‌ كن‌ و از آنجا نمايندگان‌ ونامه‌هايي‌ براي‌ مردم‌ بفرست‌ و آنان‌ را به‌ خود بخوان‌. اگر مردم‌ با تو بيعت‌ كردندخدا را بر اين‌ نعمت‌ سپاس‌ گو و اگر به‌ غير تو رو آوردند از دين‌، عقل‌، فضل‌ ومروت‌ تو كاسته‌ نمي‌شود. امام‌ فرمود: اي‌ برادر بحق‌ خيرخواهي‌ و دلسوزي‌كردي‌، اميدوارم‌ نظر تو استوار و با موفقيت‌ همراه‌ باشد.

امام‌ حسين‌(ع‌) در شب‌ يكشنبه‌ بيست‌ و هشتم‌ ماه‌ رجب‌ سال‌ شصتم‌هجري‌ با افراد خاندان‌ خود از راه‌ اصلي‌ رهسپار مكه‌ شد. عده‌اي‌ از همراهان‌ پيشنهاد كردند كه‌ همچون‌ زبير از بيراهه‌ بروند تا تعقيب‌ كنندگان‌ به‌ آنها نرسند. حضرت‌ فرمود: نه‌. به‌ خدا قسم‌ از راه‌ اصلي‌ بيرون‌ نمي‌روم‌ تا خدا چه‌ خواهد. امام‌ در مسير اين‌ آيه‌ را كه‌ بيان‌ حالت‌ حضرت‌ موسي‌(ع‌) در هنگام‌ خروج‌ ازمصر بود را زمزمه‌ فرمود: فخرج‌ منها خائفاً يترقب‌ قال‌ رب‌ نجني‌ من‌ القوم‌الظلمين‌;[5] هراسان‌ و چشم‌ به‌ راه‌ بيرون‌ رفت‌ و گفت‌: پروردگارا از گروه‌ ستمگران‌نجاتم‌ ده‌. صبح‌ روز بعد، هنگامي‌ كه‌ وليد از خروج‌ امام‌ از مدينه‌ اطلاع‌ يافت‌، هشتاد سواررا به‌ دنبال‌ او فرستاد ولي‌ آنها موفق‌ به‌ يافتن‌ امام‌ نشدند.

هجرت‌ از مدينه‌ به‌ مكه‌

امام‌ حسين‌(ع‌) پس‌ از پنج‌ روز طي‌ مسافت‌، در سوم‌ ماه‌ شعبان‌ وارد مكه‌شد. پس‌ از استقرار در مكه‌، اهالي‌ هر روز به‌ خانه‌ امام‌ رفت‌ و آمد مي‌كردند. عبدالله‌ بن‌ زبير كه‌ امام‌ را رقيبي‌ سرسخت‌ مي‌دانست‌ از اين‌ رفت‌ و آمدها بسيارناراحت‌ بود.

خبر مرگ‌ معاويه‌ در عراق‌ منتشر شد و مردم‌ مطلع‌ شدند كه‌ حسين‌ بن‌علي‌(ع‌) از بيعت‌ با يزيد امتناع‌ ورزيده‌ و به‌ مكه‌ رفته‌ است‌. مردم‌ كوفه‌ تصميم‌گرفتند از امام‌ دعوت‌ به‌ قيام‌ كنند. آنان‌ يك‌بار ديگر نيز پس‌ از وفات‌ امام‌حسن‌(ع‌) به‌ حسين‌ بن‌ علي‌ نامه‌ نوشته‌ بودند كه‌ ما معاويه‌ را خلع‌ مي‌كنيم‌ و باتو بيعت‌ مي‌كنيم‌ ولي‌ امام‌ در پاسخ‌ آنها نوشته‌ بود: ميان‌ من‌ و معاويه‌ عهد وپيماني‌ است‌ كه‌ شكستن‌ آن‌ جايز نيست‌. هنگامي‌ كه‌ زمان‌ پيمان‌ به‌ پايان‌ برسدو معاويه‌ بميرد در اين‌ كار انديشه‌ خواهم‌ كرد.

پس‌ از آگاهي‌ مردم‌ كوفه‌ از مرگ‌ معاويه‌، آنها كه‌ اكثراً موالي‌ بودند و حكومت‌علي‌(ع‌) را ديده‌ بودند و حاضر نبودند سلطه‌ بني‌ اميه‌ را بپذيرند، طي‌ دو روز درحدود صد و پنجاه‌ نامه‌ براي‌ امام‌ حسين‌(ع‌) فرستادند. آنان‌ به‌ امام‌ نوشتند: به‌سوي‌ ما رهسپار شو. شايد ما به‌ وسيله‌ تو بر حق‌ متحد گرديم‌. سابقه‌ كوفيان‌نشان‌ مي‌داد كه‌ آنان‌ زود تصميم‌ مي‌گيرند و زود از تصميم‌ خود منصرف‌مي‌شوند. امام‌(ع‌) نمي‌توانست‌ به‌ راحتي‌ به‌ آنان‌ اعتماد كند. او در پاسخ‌ نامه‌هاي‌كوفيان‌ نوشت‌: از حسين‌ بن‌ علي‌ به‌ مؤمنان‌ و مسلمانان‌ عراق‌. هاني‌ و سعيد،آخرين‌ فرستادگان‌ شما، نامه‌هاي‌ شما را رساندند. آنچه‌ را نوشته‌ بوديد، خواندم‌ ودر آن‌ تأمل‌ كردم‌. نوشته‌ايد كه‌ ما را امامي‌ نيست‌. به‌ سوي‌ ما رهسپار شو، باشدكه‌ خداي‌ متعال‌ ما را به‌ وسيله‌ي‌ تو بر حق‌ و هدايت‌ رهنمون‌ سازد، اكنون‌ برادرو عموزاده‌ام‌ و مورد وثوق‌ و اعتماد خاندانم‌، مسلم‌ بن‌ عقيل‌ را نزد شمامي‌فرستم‌. اگر آنچه‌ گفته‌ بوديد را تأييد كند به‌ سوي‌ شما خواهم‌ آمد.

حضرت‌ طي‌ نامه‌اي‌ مردم‌ بصره‌ را نيز به‌ همراهي‌ خود دعوت‌ فرمود و به‌ آنهانوشت‌: «بعد از پيامبر(ص‌) وارث‌ به‌ حق‌ پيامبر ما بوديم‌. اين‌ حق‌ را از ما گرفتند.ما براي‌ جلوگيري‌ از تفرقه‌ امت‌ سكوت‌ كرديم‌. اينك‌ فرستاده‌ خويش‌ را با اين‌نامه‌ به‌ سوي‌ شما روانه‌ كردم‌. شما را به‌ كتاب‌ خدا و سنت‌ پيامبر(ص‌) دعوت‌مي‌كنم‌. سنت‌ و قانون‌ اسلامي‌ از بين‌ رفته‌ است‌. سنت‌هاي‌ قومي‌ و شخصي‌متناسب‌ با منافع‌ عده‌اي‌ خاص‌، جاي‌ آن‌ را گرفته‌ است‌. اگر دستور مرا اطاعت‌كنيد شما را به‌ راه‌ رشاد هدايت‌ خواهم‌ كرد.»[6] حكومت‌ اختناق‌ ابن‌ زياد در بصره‌از ابتدا مانع‌ شد تا مردم‌ بصره‌ از نامه‌ امام‌ استقبال‌ كنند.

مسلم‌ در كوفه‌

امام‌ در نيمه‌ي‌ ماه‌ رمضان‌ عموزاده‌ي‌ خود، مسلم‌ بن‌ عقيل‌ را به‌ كوفه ‌فرستاد و به‌ او فرمود: صلاح‌ چنين‌ مي‌دانم‌ كه‌ به‌ كوفه‌ روي‌ و رأي‌ مردم‌ را ارزيابي‌ كني‌. اگر همانگونه‌ بود كه‌ نامه‌هايشان‌ حاكي‌ از آن‌ است‌ با شتاب‌ براي‌من‌ بنويس‌ تا زود پيش‌ تو آيم‌. اگر به‌ گونه‌ي‌ ديگر بود، شتابان‌ برگرد. مسلم‌، از راه‌ مدينه‌ به‌ كوفه‌ رفت‌ و در خانه‌ي‌ «مختار ثقفي‌» يا «مسلم‌ بن‌ عوسجه‌»مستقر شد. شيعيان‌ كه‌ گمان‌ مي‌كردند كار به‌ آساني‌ به‌ سرانجام‌ مي‌رسد و بدون‌درد سر حسين‌ بن‌ علي‌ بر يزيد پيروز مي‌شود و عدل‌ و تقواي‌ حسيني‌ جاي‌بيداد و گناه‌ يزيد را مي‌گيرد، از مسلم‌ به‌ گرمي‌ استقبال‌ كردند. هنگامي‌ كه‌ نامه‌ي‌امام‌ بر آنها خوانده‌ مي‌شد، با يك‌ دنيا خلوص‌، اشك‌ شوق‌ مي‌ريختند. حدود 18هزار نفر به‌ نايب‌ خاص‌ امام‌ خود دست‌ بيعت‌ دادند. مسلم‌ بن‌ عقيل‌ كه‌ اين‌وضعيت‌ را مشاهده‌ كرد، طي‌ نامه‌اي‌ امام‌(ع‌) را به‌ كوفه‌ فرا خواند.

استانداري‌ عبيد الله‌ بن‌ زياد

يزيد از طريق‌ جاسوسان‌ خود خبر يافت‌ مسلم‌ به‌ كوفه‌ آمده‌ است‌ و شيعيان‌علي‌(ع‌) با وي‌ بيعت‌ كرده‌اند. در نظر او «نعمان‌ بن‌ بشير» در تعقيب‌ وي‌ از خودضعف‌ نشان‌ مي‌دهد. يزيد «عبيد الله‌ بن‌ زياد» را كه‌ حاكم‌ بصره‌ بود، حاكم‌عراقين‌(كوفه‌ و بصره‌) كرد و به‌ او نوشت‌: بايد به‌ كوفه‌ بروي‌ و مسلم‌ را تعقيب‌كرده‌، اسير سازي‌، بكشي‌ يا تبعيد كني‌.

ابن‌ زياد قبل‌ از حركت‌، از مردم‌ بصره‌ زهر چشم‌ گرفت‌. او فرستاده‌ي‌ امام‌حسين‌ به‌ بصره‌ را گردن‌ زد و مردم‌ را از همراهي‌ با حسين‌ بن‌ علي‌ ترسانيد،آنگاه‌ رهسپار كوفه‌ شد.

ابن‌ زياد در روز اول‌ ورود به‌ كوفه‌ سخنراني‌ كرد و از مهرباني‌ و سختگيري‌يزيد سخن‌ گفت‌. وي‌ رؤساي‌ اصناف‌ و قبايل‌ را احضار كرد و آنان‌ را تهديد نمودو خواست‌ با وي‌ همكاري‌ كنند. مردم‌ كوفه‌ با سابقه‌اي‌ كه‌ از پدرش‌ زياد[7] داشتند، به‌ سرعت‌ قدرت‌ مقاومت‌ خود را از دست‌ دادند. آنها از روزي‌ كه‌ ابن‌ زيادحكومت‌ كوفه‌ را به‌ دست‌ گرفت‌ فكرشان‌ عوض‌ شد و قصدشان‌ تغيير كرد. اگرآن‌ روز آيات‌ جهاد قرآن‌ در نظرشان‌ جلوه‌گر مي‌شد، امروز از «ولا تلقوا بايديكم‌الي‌ التهلكه‌» و حرمت‌ به‌ هلاكت‌ انداختن‌ خود دم‌ مي‌زدند. مردمي‌ كه‌ واقعاً علاقه‌مند بودند تا امام‌ حسين‌ (ع‌) بر اوضاع‌ مسلط شود و بني‌ اميه‌ از حكومت‌بر جامعه‌ي‌ اسلامي‌ كنار رود، تغيير موضع‌ دادند. مسلم‌ بن‌ عقيل‌ ناچار شد كمتردر ميان‌ مردم‌ رفت‌ و آمد كند و از محلي‌ كه‌ بود به‌ خانه‌ي‌ مرد با نفوذ كوفه‌، يعني‌«هاني‌ بن‌ عروه‌» برود. هر چه‌ ابن‌ زياد بيشتر بر اوضاع‌ كوفه‌ مسلط مي‌شد،مسلم‌ و يارانش‌ بيشتر در خطر قرار مي‌گرفتند و احتمال‌ تسلط مسلم‌ بر كوفه‌بعيدتر به‌ نظر مي‌رسيد.

شيعيان‌ با احتياط و پنهاني‌ نزد مسلم‌ رفت‌ و آمد مي‌كردند. هاني‌ مريض‌ شدو ابن‌ زياد كه‌ با وي‌ سابقه‌ دوستي‌ داشت‌ براي‌ عيادت‌ او به‌ خانه‌ي‌ هاني‌ آمد.قبل‌ از آمدن‌ ابن‌ زياد مقرر شد در جريان‌ اين‌ عيادت‌، مسلم‌ بن‌ عقيل‌ ابن‌ زياد رابه‌ قتل‌ برساند. در هنگام‌ انجام‌ اين‌ كار مسلم‌ پشيمان‌ شد و به‌ استناد روايت‌ منع‌ترور از جانب‌ رسول‌ خدا، چنين‌ نكرد. بعدها جاسوسان‌ ابن‌ زياد از حضور مسلم‌در خانه‌ي‌ هاني‌ خبر دادند. ابن‌ زياد او نيز هاني‌ را دستگير كرد.[8]

قيام‌ و شهادت‌ مسلم‌

هنگامي‌ كه‌ مسلم‌ از جريان‌ دستگيري‌ هاني‌ خبر يافت‌، اصحاب‌ خود را فراخواند و قيام‌ كرد. قيام‌ مسلم‌ با چهارهزار نفر مسلح‌ شروع‌ شد. ابن‌ زياد در حالي‌كه‌ بيش‌ از پنجاه‌ نفر همراهش‌ نبودند درهاي‌ قصر را بست‌; او تنها با سي‌ نفرنظامي‌ و بيست‌ نفر از بزرگان‌ كوفه‌ و خانواده‌ي‌ خودش‌ در قصر بودند. ابن‌ زيادبزرگان‌ قوم‌ را فرمان‌ داد تا از روي‌ بام‌ قصر، اقوام‌ و خويشان‌ را به‌ بازگشت‌ترغيب‌ كنند و از رسيدن‌ لشكريان‌ يزيد و عواقب‌ قيام‌ بترسانند.

اوضاع‌ به‌ ظاهر مساعد، تا اول‌ شب‌ بيشتر دوام‌ نياورد. پدرها و مادرها دست‌فرزندان‌ خود را مي‌گرفتند و مي‌بردند و زنان‌ نيز همسران‌ خود را از معركه‌ خارج‌مي‌ساختند. نزديك‌ شب‌، تعداد ياران‌ مسلم‌ به‌ پانصد نفر رسيد. مسلم‌ بن‌ عقيل‌نماز مغرب‌ را در آن‌ شب‌ – نهم‌ ذي‌ حجه‌ – در مسجد كوفه‌ با سي‌ نفر خواند وچون‌ از مسجد بيرون‌ رفت‌، جز ده‌ نفر همراه‌ وي‌ باقي‌ نمانده‌ بودند. مسلم‌هنگامي‌ كه‌ در خارج‌ از مسجد به‌ اطراف‌ خويش‌ نگريست‌ احدي‌ را نديد كه‌ راه‌ رابه‌ وي‌ نشان‌ دهد يا او را به‌ منزلي‌ دعوت‌ كند يا اگر با دشمني‌ برخورد كرد از وي‌دفاع‌ نمايد. بي‌ آنكه‌ بداند به‌ كجا مي‌رود، به‌ راه‌ افتاد. او در كوچه‌هاي‌ كوفه‌سرگردان‌ بود.

مسلم‌ در مسير خود به‌ خانه‌ي‌ زني‌ پناه‌ آورد. در فرداي‌ آن‌ روز، فرزند آن‌ زن‌ -به‌ طمع‌ جايزه‌ ـ محل‌ اختفاي‌ مسلم‌ را به‌ ابن‌ زياد خبر داد. لشكر ابن‌ زياد، مسلم‌را محاصره‌ كردند و او را دستگير نمودند. به‌ دستور ابن‌ زياد مسلم‌ از بام‌ قصر به‌زمين‌ انداخته‌ شد و به‌ شهادت‌ رسيد. پس‌ از كشتن‌ او، ابن‌ زياد دستور داد كه‌پاي‌ او را ببندند و در بازارها بكشند.[9]

هجرت‌ از مكه‌ به‌ سمت‌ كوفه‌

به‌ دنبال‌ نامه‌ مسلم‌ به‌ امام‌ حسين‌(ع‌)، حضرت‌ پس‌ از حدود چهار ماه‌ واندي‌ از مكه‌ قصد عظيمت‌ داشت‌ . روز هشتم‌ ذي‌ الحجه‌، همزمان‌ با قيام‌ مسلم‌در كوفه‌ و يك‌ روز قبل‌ از كشته‌ شدن‌ مسلم‌، طواف‌ خانه‌ و سعي‌ بين‌ صفا و مروه‌را انجام‌ داد و از احرام‌ خارج‌ شدامام‌ مي‌خواست‌ به‌ سوي‌ كوفه‌ حركت‌ كند. زيرا احتمال‌ اينكه‌ او را در حرم‌ الهي‌ دستگير كنند و يا غافلگير كرده‌ و در ميان‌جمعيت‌ حجاج‌ بكشند وجود داشت‌. كسي‌ تصور نمي‌كرد كه‌ فرزند رسول‌ خدا در روز هشتم‌ ذي‌ حجه‌ كه‌ تازه‌ مردم‌ براي‌ انجام‌ حج‌ محرم‌ مي‌شوند، از مكه‌ بيرون ‌آيد.

حضرت‌ در بين‌ راه‌ با افراد بسياري‌ ملاقات‌ كرد. بسياري‌ براي‌ امام‌مصلحت‌انديشي‌ مي‌كردند و او را از رفتن‌ به‌ كوفه‌ منع‌ مي‌نمودند. امام‌ باپاسخ‌هاي‌ مناسب‌ به‌ هر يك‌، مصمم‌ بودن‌ خود را به‌ ادامه‌ راه‌ اظهار مي‌كرد. دربين‌ راه‌ امام‌ افراد مستعدي‌ را كه‌ مي‌ديد دعوت‌ مي‌كرد تا وي‌ را همراهي‌ كنند.«زهير بن‌ قين‌» از جمله‌ آنها بود كه‌ دعوت‌ امام‌ را پذيرفت‌ و به‌ جمع‌ ياران‌ امام ‌پيوست‌.

نامه‌ي‌ امام‌ به‌ مردم‌ كوفه‌

امام‌ با شتاب‌ به‌ سوي‌ عراق‌ پيش‌ مي‌رفت‌ و به‌ كوفه‌ نزديك‌ مي‌شد. هنوزخبر شهادت‌ مسلم‌ به‌ او نرسيده‌ بود. حضرت‌ نامه‌اي‌ به‌ اهل‌ كوفه‌ نوشت‌ و آن‌رابه‌ وسيله‌ي‌ «قيس‌ بن‌ مسهر صيداوي‌» فرستاد. در اين‌ نامه‌ امام‌ به‌ كوفيان‌نوشت‌ كه‌ نامه‌ي‌ مسلم‌ به‌ من‌ رسيد و از بيعت‌ و حسن‌ نيت‌ و هماهنگي‌ شما درياري‌ حق‌ باخبر شدم‌. از خدا خواهانم‌ كه‌ نيكي‌ خود را از ما دريغ‌ ندارد و شما رابر اين‌ حسن‌ نيت‌ و تصميم‌ قاطع‌ اجري‌ عظيم‌ عنايت‌ كند. من‌ روز سه‌ شنبه‌هشتم‌ ذي‌ حجه‌، يعني‌ روز ترويه‌ از مكه‌ به‌ سوي‌ شما رهسپار شده‌ام‌. هرگاه‌فرستاده‌ي‌ من‌ به‌ كوفه‌ رسيد در كار خويش‌ بيشتر شتاب‌ و تلاش‌ كنيد. اگر خدابخواهد در همين‌ روزها بر شما وارد شوم‌.

قيس‌ نامه‌ي‌ امام‌ را گرفت‌ و به‌ راه‌ افتاد; او در نزديكي‌ كوفه‌ دستگير شد ولي‌نامه‌ را از بين‌ برد. وي‌ را نزد ابن‌ زياد بردند. ابن‌ زياد به‌ او گفت‌: بايد بالاي‌ منبرروي‌ و حسين‌ بن‌ علي‌ را دشنام‌ دهي‌. قيس‌ بالاي‌ منبر رفت‌ و خدا را سپاس‌ وستايش‌ كرد و سپس‌ گفت‌: «اي‌ مردم‌! بدانيد كه‌ حسين‌ بن‌ علي‌ بهترين‌ خلق‌خدا و فرزند فاطمه‌ دختر پيغمبر شماست‌. من‌ فرستاده‌ي‌ او هستم‌، به‌ ياري‌ اوبرخيزيد.» سپس‌ بر ابن‌ زياد و پدرش‌ لعنت‌ كرد، و بر علي‌ بن‌ ابي‌ طالب‌ درودفرستاد. ابن‌ زياد فرمان‌ داد او را از بالاي‌ بام‌ به‌ زمين‌ انداختند. استخوان‌هايش‌درهم‌ شكست‌ و به‌ شهادت‌ رسيد.

امام‌(ع‌) همچنان‌ به‌ سمت‌ كوفه‌ پيش‌ مي‌رفت‌ تا اينكه‌ او را از شهادت‌ مسلم‌و هاني‌ با خبر ساختند. حضرت‌ انا لله‌ و انا اليه‌ راجعون‌ گفت‌ و مكرر فرمود:رحمت‌ خدا بر آن‌ دو باد. چيزي‌ نگذشت‌ كه‌ خبر شهادت‌ قيس‌ بن‌ مسهر را نيزبه‌ اطلاع‌ امام‌ رساندند. امام‌ براي‌ وي‌ دعا كرد. سپس‌ رو به‌ فرزندان‌ عقيل‌ كردو فرمود: با اين‌ اوضاع‌ نظرتان‌ چيست‌؟ آنان‌ گفتند: به‌ خدا ما تا انتقام‌ نگيريم‌ ياهمچون‌ او به‌ شهادت‌ نرسيم‌ باز نمي‌گرديم‌. حضرت‌ فرمود: آري‌ پس‌ از اينان‌خيري‌ در دنيا نيست‌. ياران‌ امام‌ نيز معتقد بودند امام‌ به‌ راه‌ خود ادامه‌ دهد.استدلال‌ آنان‌ اين‌ بود كه‌ موقعيت‌ امام‌ در بين‌ مردم‌، همچون‌ موقعيت‌ مسلم‌نيست‌; امام‌ اگر به‌ كوفه‌ وارد شوند، مردم‌ از او استقبال‌ خواهند كرد و به‌ سوي‌ اوخواهند شتافت‌.

امام‌ جلسه‌اي‌ تشكيل‌ داد و همه‌ همراهان‌ را از شهادت‌ مسلم‌ و هاني‌ واوضاع‌ كوفه‌ باخبر ساخت‌. سپس‌ فرمود: شيعيان‌ ما دست‌ از ياري‌ ما برداشته‌اند.هر كه‌ خواهد راه‌ خود را در پيش‌ گيرد و برود، عهد و مسئوليتي‌ بر او نيست‌.بيشتر همراهان‌ امام‌ كه‌ قبلا احساس‌ مي‌كردند بر سر سفره‌ آماده‌ حكومت‌خواهند نشست‌، از چپ‌ و راست‌ پراكنده‌ شدند و تنها اندكي‌ از همراهان‌ باقي‌ماندند.

ملاقات‌ با لشكر حر

روز اول‌ ماه‌ محرم‌ سال‌ 61 هجري‌ امام‌ (ع‌) با حر و لشكر هزار نفري‌ او روبرو شد. امام‌ فرمود ياران‌ و همراهان‌ تشنه‌ي‌ حر را سيراب‌ كنند و اسب‌هاي‌آنان‌ را نيز آب‌ دهند. وقت‌ نماز ظهر امام‌ از خيمه‌ بيرون‌ آمد و بعد از اذان‌ و پيش‌از اقامه‌ براي‌ لشكر حر صحبت‌ كرد. او پس‌ از حمد و ثناي‌ پروردگار گفت‌: «اي‌مردم‌! عذر من‌ نزد خدا و شما مسلمانان‌ كوفه‌ اين‌ است‌ كه‌ بي‌ جهت‌ رهسپارعراق‌ نشدم‌; بلكه‌ فرستادگان‌ شما نزد من‌ آمدند و شما در نامه‌هاي‌ خود نوشته‌بوديد كه‌ ما را امامي‌ نيست‌. به‌ سوي‌ ما رهسپار شو تا خدا ما را به‌ وسيله‌ي‌ تو به‌راه‌ آورد. اكنون‌ آمده‌ام‌. اگر حاضريد كه‌ مرا با تجديد عهد و پيمان‌ خود مطمئن‌سازيد، به‌ شهر شما مي‌آيم‌ و اگر اين‌ كار را نمي‌كنيد و يا از آمدن‌ من‌ ناراحت‌ ونگران‌ هستيد به‌ همان‌ جايي‌ كه‌ از آنجا آمده‌ام‌ باز مي‌گردم‌.» حر و اصحاب‌ اوهيچ‌ جوابي‌ ندادند. هر دو سپاه‌ با امام‌ نماز را به‌ جماعت‌ خواندند.

آنان‌ پس‌ از استراحت‌، نماز عصر را نيز به‌ همان‌ ترتيب‌ به‌ جماعت‌ خواندند.امام‌ (ع‌) پس‌ از نماز، بار ديگر براي‌ اصحاب‌ حر صحبت‌ كرد و فرمود: «اي‌مردم‌، از خدا حساب‌ ببريد و مردمي‌ با تقوا باشيد و حق‌ را از آن‌ اهل‌ حق‌ بدانيد.ما خاندان‌ محمد(ص‌) هستيم‌ و سزاوارتر به‌ فرمانروايي‌ بر شما از اين‌ مدعياني‌هستيم‌ كه‌ به‌ زور و ستم‌ با شما رفتار مي‌كنند. اگر رهبري‌ ما را خوش‌ نداريد ومي‌خواهيد در باره‌ي‌ حق‌ ما نادان‌ بمانيد و انديشه‌ شما اكنون‌ غير از آن‌ چيزي‌است‌ كه‌ در نامه‌هاي‌ خود نوشتيد و فرستادگان‌ شما به‌ من‌ گفتند، هم‌ اكنون‌ ازنزد شما باز مي‌گردم‌.» حر گفت‌: به‌ خدا قسم‌ از فرستادگان‌ و نامه‌هايي‌ كه‌مي‌گويي‌، بي‌خبرم‌. حضرت‌ دو كيسه‌ از نامه‌ها را به‌ حر نشان‌ داد. حر گفت‌: من‌نمي‌دانم‌. ما دستور داريم‌ تو را به‌ نزد ابن‌ زياد ببريم‌. حضرت‌ فرمود: اين‌ آرزو رابه‌ گور مي‌بري‌. سپس‌ رو به‌ ياران‌ كرده‌ فرمود: باز مي‌گرديم‌. حر جلو كاروان‌ امام‌را گرفت‌. پس‌ از رد و بدل‌ شدن‌ سخناني‌، مقرر شد تا كسب‌ تكليف‌ از كوفه‌، امام‌به‌ راهي‌ برود كه‌ نه‌ به‌ كوفه‌ و نه‌ به‌ مدينه‌ ختم‌ شود.

حضرت‌ در مسير حركت‌ بار ديگر در منطقه‌ بيضه‌، با لشكر حر سخن‌ گفت‌ تاشايد قبل‌ از اينكه‌ نيروي‌ نظامي‌ ديگري‌ برسد آنها متنبه‌ شوند و اتفاقات‌ به‌ نفع‌امام‌ به‌ اتمام‌ برسد. امام‌ گفت‌: اي‌ مردم‌ پيامبر فرمود: هر كس‌ حاكم‌ ستمگري‌ راببيند كه‌ محرمات‌ الهي‌ را حلال‌ شمارد و پيمان‌ خدا را بشكند و بر خلاف‌ سنت‌رسول‌ خدا عمل‌ كند و با مردم‌ با گناه‌ و تعدي‌ رفتار نمايد، ولي‌ به‌ كردار يا به‌گفتار به‌ او اعتراض‌ نكند، بر خدا واجب‌ است‌ كه‌ او را به‌ جايي‌ كه‌ بايد ببرد. بدانيداينان‌ به‌ اطاعت‌ شيطان‌ در آمده‌اند و اطاعت‌ رحمان‌ را رها كرده‌اند. تباهي‌آورده‌اند و حدود را معوق‌ نهاده‌اند. غنيمت‌ را به‌ خود اختصاص‌ داده‌اند. حرام‌ خدارا حلال‌ دانسته‌ و حلال‌ خدا را حرام‌ شمرده‌اند. سپس‌ حضرت‌ فرمود: من‌شايسته‌ترين‌ افراد براي‌ انتقاد از حكومت‌ هستم‌ و آنگاه‌ پدر، مادر و جد خود رامعرفي‌ كرد و دلجويانه‌ گفت‌: جانم‌ با جانهاي‌ شماست‌ و كسانم‌ با كسان‌ شمايندو مقتداي‌ شمايم‌. ايشان‌ سپس‌ كوفيان‌ را شماتت‌ كرده‌ فرمود: اگر پيمان‌ بشكنيدو بيعت‌ مرا از گردن‌ خويش‌ برداريد كار شما غير منتظره‌ نيست‌. شما با پدر، برادرو پسر عموي‌ من‌ چنين‌ كرديد. شما مرا فريب‌ داديد و آينده‌ خود را تباه‌ ساختيد.[10]

امام‌ در منطقه‌ ذي‌حسم‌ نيز پس‌ از حمد و سپاس‌ خداوند به‌ تحليل‌ اوضاع‌ وبيان‌ انگيزه‌ قيام‌ خود پرداخته‌ فرمود: مي‌بينيد، دنيا عوض‌ شده‌ و به‌ زشتي‌گراييده‌ است‌. پيوسته‌ بدتر مي‌شود و از خير آن‌ چيز زيادي‌ باقي‌ نمانده‌ است‌.مگر نمي‌بينيد كه‌ به‌ حق‌ عمل‌ نمي‌كنند و از باطل‌ وا نمي‌مانند. حقاً كه‌ مؤمن‌بايد آرزوي‌ مرگ‌ كند. مرگ‌ شهادت‌ است‌ و زندگي‌ با ستمگران‌ مايه‌ رنج‌.[11]

مدت‌ زيادي‌ نگذشت‌ كه‌ قاصدي‌ آمد و پاسخ‌ عبيد الله‌ رسيد. او در نامه‌ خودنوشته‌ بود، بر حسين‌ سخت‌ بگير و او را در يك‌ منطقه‌ بدون‌ سبزي‌ و آب‌نگاهدار تا دستور بعدي‌ برسد. چون‌ حر مانع‌ ادامه‌ حركت‌ كاروان‌ شد، امام‌ در روزپنجشنبه‌ دوم‌ ماه‌ محرم‌ در يكي‌ از نواحي‌ نينوا به‌ نام‌ كربلا فرود آمد. زهير بن‌قين‌ به‌ امام‌ پيشنهاد كرد تا قبل‌ از رسيدن‌ نيروهاي‌ كمكي‌ به‌ لشكر حر حمله‌كنند; امام‌ (ع‌) فرمود: ما شروع‌ كننده‌ي‌ جنگ‌ نخواهيم‌ بود.

برخورد با لشكر ابن‌ سعد

روز سوم‌ محرم‌، عمر بن‌ سعد بن‌ أبي‌ وقاص‌ با چهار هزار نفر از كوفه‌ به‌ كربلارسيد و در مقابل‌ سپاه‌ امام‌ مستقر شد.[12] او كه‌ راهي‌ فرمانداري‌ ري‌ بود، علي‌رغم‌ميل‌ باطنيش‌ موظف‌ شد تا ابتدا به‌ مقابله‌ امام‌ برود و سپس‌ راه‌ ري‌ را در پيش‌گيرد.[13] عمر بن‌ سعد كسي‌ را نزد امام‌ فرستاد كه‌ چرا به‌ عراق‌ آمده‌اي‌؟ امام‌ درجواب‌ فرمود: مردم‌ عراق‌ مرا دعوت‌ كرده‌اند. اكنون‌ اگر از آمدن‌ من‌ كراهت‌ داريدبه‌ حجاز باز مي‌گردم‌. ابن‌ سعد نامه‌اي‌ به‌ ابن‌ زياد نوشت‌ و آنچه‌ را كه‌ امام‌فرموده‌ بود، گزارش‌ كرد. ابن‌ زياد گفت‌: اكنون‌ كه‌ چنگال‌هاي‌ ما به‌ سوي‌ او بندشده‌ است‌، اميد نجات‌ و بازگشت‌ به‌ حجاز دارد. راهي‌ براي‌ وي‌ باقي‌ نمانده‌است‌. ابن‌ زياد به‌ ابن‌ سعد نوشت‌: نامه‌ات‌ را خواندم‌ و آنچه‌ را نوشته‌ بودي‌،فهميدم‌. از حسين‌ بن‌ علي‌ بخواه‌ كه‌ خود و همه‌ي‌ همراهانش‌ با يزيد بيعت‌كنند. آنگاه‌ كه‌ بيعت‌ به‌ انجام‌ رسيد نظر خواهيم‌ داد. سپس‌ نامه‌ي‌ ديگري‌ ازابن‌ زياد رسيد كه‌ در آن‌ فرمان‌ داده‌ بود آب‌ را به‌ روي‌ حسين‌ و ياران‌ وي‌ ببند تاقطره‌اي‌ از آن‌ را ننوشند.

عمر بي‌درنگ‌ عمرو بن‌ حجاج‌ را به‌ فرماندهي‌ پانصد سوار فرستاد كه‌ ميان‌ اباعبد الله‌ و آب‌ فرات‌ حايل‌ شوند و راه‌ آب‌ را بر امام‌ و اصحابش‌ ببندند. اين‌پيشامد سه‌ روز پيش‌ از شهادت‌ امام‌ اتفاق‌ افتاد.

البته‌ يكبار امام‌ حسين‌ و يارانش‌ توانستند به‌ آب‌ دسترسي‌ پيدا كنند و اين‌ درجريان‌ حركتي‌ شبانه‌ بود كه‌ به‌ فرماندهي‌ عباس‌(ع‌) و همراهي‌ سي‌ سوار وبيست‌ پياده‌ و شبانه‌ انجام‌ گرفت‌.[14] نافع‌ بن‌ هلال‌ در جلو آنها حركت‌ مي‌كرد وآنان‌ علي‌رغم‌ موانع‌ دشمن‌ توانستند مشكهاي‌ خود را پر از آب‌ سازند، زمان‌ اين‌حادثه‌ به‌ درستي‌ روشن‌ نيست‌ ولي‌ تعداد مشكها را بيست‌ عدد ضبط كرده‌اند.[15]

امام‌(ع‌) از ابن‌ سعد خواست‌ كه‌ با وي‌ ملاقات‌ كند. آنها شبانه‌ در ميان‌ دو سپاه‌ملاقات‌ كردند و مدتي‌ با هم‌ سخن‌ گفتند. چون‌ عمر بن‌ سعد به‌ اردوگاه‌ خودبازگشت‌. در طي‌ نامه‌اي‌ به‌ ابن‌ زياد نوشت‌ كه‌: خدا آتش‌ جنگ‌ را خاموش‌ كرد.ما باهم‌ توافق‌ كرديم‌ و امر امت‌ به‌ خير و صلاح‌ برگزار شد. اكنون‌ حسين‌ بن‌علي‌ آماده‌ است‌ كه‌ به‌ حجاز باز گردد يا به‌ يكي‌ از مرزهاي‌ اسلامي‌ روانه‌ شود يابه‌ نزد يزيد رفته‌ دست‌ در دست‌ او گذارد و هر چه‌ خود صلاح‌ بدانند عمل‌ كنند.

با رسيدن‌ اين‌ نامه‌، ابن‌ زياد نرم‌ شد و تحت‌ تأثير پيشنهادهاي‌ ابن‌ سعد قرارگرفت‌ اما شمر بن‌ ذي‌ الجوشن‌، كه‌ خود آورنده‌ نامه‌ ابن‌ سعد بود، گفت‌: آياسخنان‌ حسين‌ را باور مي‌كني‌؟ از خود ضعف‌ نشان‌ نده‌ و پيشنهاد او را نپذير.اين‌ فرصت‌ را غنيمت‌ شمار و دست‌ از وي‌ بر مدار كه‌ ديگر چنين‌ فرصتي‌ به‌دست‌ نخواهي‌ آورد.از آنان‌ بخواه‌ كه‌ تسليم‌ تو شوند. آنگاه‌ آنان‌ را كيفر ده‌ ياببخش‌. ابن‌ زياد گفت‌: راست‌ مي‌گويي‌ پس‌ خودت‌ رهسپار كربلا شو و اين‌ نامه‌را به‌ ابن‌ سعد برسان‌. اگر ابن‌ سعد حاضر نشد با حسين‌ بن‌ علي‌ جنگ‌ كند توخود فرماندهي‌ سپاه‌ را بر عهده‌ بگير و گردن‌ حسين‌ را بزن‌ و سرش‌ را براي‌ من‌بفرست‌. آنگاه‌ به‌ ابن‌ سعد نوشت‌: من‌ تو را نفرستاده‌ام‌ تا با حسين‌ بن‌ علي‌ مداراكني‌ و نزد من‌ از وي‌ شفاعت‌ كني‌ و راه‌ سلامت‌ و زندگي‌ او را هموارسازي‌. اگر اوو يارانش‌ تسليم‌ شدند، آنها را نزد من‌ بفرست‌ و اگر امتناع‌ كردند بر آنها حمله‌كن‌ تا آنان‌ را بكشي‌ و بدن‌هايشان‌ را مثله‌ كني‌; چه‌ ايشان‌ سزاوار اين‌ كارهستند. اگر حسين‌ بن‌ علي‌ كشته‌ شد، بر سينه‌ و پشت‌ او اسب‌ بتاز تا پايمال‌اسب‌ها شود چون‌ حسين‌ مردي‌ ستمگر و ماجراجو و حق‌ ناشناس‌ است‌. وي‌ درادامه‌ مي‌نويسد: مقصودم‌ از اين‌ كار آن‌ نيست‌ كه‌ پس‌ از مرگ‌ صدمه‌اي‌ به‌ اوبرسد، اما سخني‌ گفته‌ام‌ و عهدي‌ كرده‌ام‌ كه‌ اگر او را بكشم‌ لگدكوب‌ اسب‌ها كنم‌.اكنون‌ اگر به‌ آنچه‌ دستور دادم‌ عمل‌ كردي‌ تو را پاداش‌ مي‌دهيم‌ و اگر به‌ اين‌ كارتن‌ ندادي‌ از سپاه‌ ما بر كنار باش‌ و لشكريان‌ را به‌ شمر بن‌ ذي‌ الجوشن‌ واگذاركه‌ ما به‌ وي‌ دستورات‌ لازم‌ را داده‌ايم‌.

روز تاسوعا

شمر به‌ كربلا رسيد و نامه‌ را به‌ عمر سعد داد. عمر سعد آن‌ را خواند و رو به‌شمر كرد و گفت‌: واي‌ بر تو، چه‌ كردي‌! چه‌ فرمان‌ زشتي‌ آوردي‌، به‌ خدا قسم‌مي‌دانم‌ كه‌ تو نگذاشتي‌ كار به‌ صلح‌ و سلامت‌ پيش‌ رود. خدا آواره‌ات‌ كند. به‌ خداقسم‌ حسين‌ تسليم‌ كسي‌ نمي‌شود. او جان‌ پدرش‌ را در سينه‌ دارد. شمر گفت‌:بگو چه‌ مي‌كني‌؟ فرمان‌ را اجرا مي‌كني‌ و دشمن‌ اميرت‌ را مي‌كشي‌ يا سپاه‌ را به‌من‌ واگذار مي‌كني‌؟

عمر سعد تصميم‌ گرفت‌ فرمان‌ امير را خود به‌ اجرا گذارد. در آن‌ هنگام‌ كه‌عصر روز پنجشنبه‌ نهم‌ محرم‌ بود بر مركب‌ سوار شد و در مقابل‌ لشكر خودايستاد و گفت‌: اي‌ لشكريان‌ خدا! سوار شويد كه‌ شما را مژده‌ي‌ بهشت‌ باد.[16]

امام‌ (ع‌) جلو خيمه‌ خود نشسته‌، دست‌ به‌ شمشير گرفته‌ و سر به‌ زانو گذاشته‌،به‌ خواب‌ رفته‌ بود. ناگاه‌ با هياهوي‌ سپاه‌ دشمن‌ بيدار شد. زينب‌ كبري‌ سراسيمه‌نزد برادر دويد و گفت‌: برادر، مگر هياهوي‌ سپاه‌ را نمي‌شنوي‌ كه‌ نزديك‌شده‌اند؟ امام‌ (ع‌) سر از روي‌ زانو برداشت‌ و گفت‌: هم‌ اكنون‌ رسول‌ خدا را درخواب‌ ديدم‌ كه‌ گفت‌: تو نزد ما مي‌آيي‌. زينب‌ با شنيدن‌ اين‌ سخن‌، سيلي‌ به‌صورت‌ خود زد و گفت‌: اي‌ واي‌. امام‌ فرمود: خواهرم‌، واي‌ بر تو نيست‌. آرام‌ باش‌خدا تو را مرحمت‌ فرمايد. اگر مردم‌ صداي‌ تو را بشنوند ما را شماتت‌ مي‌كنند.[17]

در اين‌ موقع‌ عباس‌ بن‌ علي‌ (ع‌) رسيد و گزارش‌ داد. امام‌ برخاست‌ و گفت‌:برادرم‌، عباس‌، سوار شو و از آنان‌ بپرس‌ كه‌ چرا در اين‌ موقع‌ حمله‌ كرده‌اند و چه‌چيز تازه‌اي‌ روي‌ داده‌ است‌؟ عباس‌ با بيست‌ نفر سوار از جمله‌ زهير بن‌ قين‌ وحبيب‌ بن‌ مظاهر اسدي‌ در مقابل‌ سپاه‌ دشمن‌ رفت‌ و پرسيد كه‌ سبب‌ حمله‌ي‌ناگهاني‌ شما چيست‌؟ گفتند: دستوري‌ از امير ما رسيده‌ است‌ كه‌ بايد هم‌ اكنون‌تسليم‌ شويد يا با شما جنگ‌ كنيم‌. عباس‌ (ع‌) گفت‌: عجله‌ نكنيد تا خدمت‌ اباعبد الله‌ برسم‌ و مطلب‌ را به‌ عرض‌ ايشان‌ برسانم‌. همراهان‌ عباس‌ در جلو سپاه‌دشمن‌ ماندند و ايشان‌ را موعظه‌ مي‌كردند. عباس‌(ع‌) نزد برادر آمد و مطلب‌ رابه‌ عرض‌ رسانيد. امام‌ فرمود: برگرد و اگر توانستي‌ تا بامداد فردا براي‌ ما مهلت‌بگير. باشد كه‌ ما امشب‌ براي‌ پروردگار نماز بخوانيم‌ و دعا كنيم‌ و در پيشگاه‌پروردگار آمرزش‌ بخواهيم‌. خدا مي‌داند كه‌ من‌ نماز خواندن‌ و قرآن‌ خواندن‌ وزياد دعا كردن‌ و استغفار نمودن‌ را دوست‌ دارم‌. عباس‌ بازگشت‌ و خطاب‌ به‌ آنهاگفت‌: اي‌ مردم‌ ابو عبد الله‌ از شما مي‌خواهد كه‌ امشب‌ برويد تا در اين‌ كاربنگريم‌. قبلا چنين‌ موضوعي‌ مطرح‌ نشده‌ بود. فردا صبح‌ همديگر را ملاقات‌خواهيم‌ كرد. انشاء الله‌ يا رضايت‌ مي‌دهيم‌ و كاري‌ را كه‌ مي‌خواهيد و تحميل‌مي‌كنيد انجام‌ مي‌دهيم‌ و اگر نخواستيم‌ آن‌ را رد مي‌كنيم‌. دشمن‌ با وجودي‌ كه‌قصد نداشت‌ به‌ حسين‌ بن‌ علي‌ مهلت‌ دهد ولي‌ پس‌ از مشورت‌ و با اصرارلشكريان‌ خود، آن‌ شب‌ را به‌ آنان‌ مهلت‌ داد.

آنگاه‌ شمر جلو آمد و گفت‌: فرزندان‌ خواهر ما كجا هستند؟ عباس‌ وبرادرانش‌ جعفر، عبد الله‌ و عثمان‌ فرزندان‌ علي‌(ع‌) و ام‌ البنين‌ بيرون‌ آمده‌ وگفتند: چه‌ مي‌خواهي‌؟ او امان‌نامه‌اي‌ را به‌ آنها نشان‌ داد كه‌ از ابن‌ زياد براي‌ آنان‌گرفته‌ بود. آنان‌ گفتند: خدا تو و امان‌ نامه‌ات‌ را لعنت‌ كند. آيا ما در امان‌ باشيم‌ وفرزند رسول‌ خدا اماني‌ نداشته‌ باشد؟[18]

شب‌ عاشورا

امام‌ زين‌ العابدين‌ (ع‌) كه‌ در اين‌ سفر همراه‌ پدر بود، مي‌گويد: پدرم‌ نزديك‌شب‌ ياران‌ خود را جمع‌ كرد و با آنان‌ سخن‌ گفت‌. با اينكه‌ من‌ مريض‌ بودم‌،نزديك‌ رفتم‌ تا گفتار وي‌ را بشنوم‌. شنيدم‌ كه‌ با ياران‌ خود مي‌گفت‌: «خدا را به‌نيكوترين‌ وجه‌ سپاسگزارم‌ و در عافيت‌ و گرفتاري‌ او را ستايش‌ مي‌كنم‌. خدايا تورا سپاس‌ مي‌گزارم‌ كه‌ ما را به‌ پيامبر سرفراز كردي‌ و قرآن‌ را به‌ ما آموختي‌ و مارا در دين‌ و احكام‌ آن‌ فقيه‌ و دانا ساختي‌. براي‌ ما گوش‌ و ديده‌ و دل‌ قرار دادي‌ و ما را از آلودگي‌ شرك‌ بركنار داشتي‌ و ما را شكرگزار نعمت‌هايت‌ قرار دادي‌.راستي‌ كه‌ من‌ اصحابي‌ باوفاتر و بهتر از اصحاب‌ خود و خويشاني‌ نيكوكارتر و مهربان‌تر از خويشان‌ خود نمي‌شناسم‌. خدا همه‌تان‌ را جزاي‌ خير دهد. گمان‌مي‌كنم‌ كه‌ روز نبرد ما با اين‌ سپاه‌ فرا رسيده‌ است‌. من‌ ديگر گمان‌ ياري‌ از اين‌مردم‌ را ندارم‌. همه‌ را اجازه‌ي‌ رفتن‌ مي‌دهم‌ و آزاد مي‌گذارم‌. همگي‌ بدون‌ منع‌ وناراحتي‌ از اين‌ تاريكي‌ شب‌ استفاده‌ كنيد و راه‌ خود را در پيش‌ گيريد.

بعد از خطبه‌ي‌ امام‌، جز اظهار فداكاري‌ و پايداري‌ از ياران‌ امام‌ عكس‌العملي‌ديده‌ نشد. «مسلم‌ بن‌ عوسجه‌» برخاست‌ و گفت‌: ما اگر دست‌ از ياري‌ تو برداريم‌و تو را تنها بگذاريم‌، عذر ما نزد خدا چه‌ خواهد بود؟ به‌ خدا قسم‌ از تو جدانمي‌شوم‌ تا نيزه‌ي‌ خود را در سينه‌ي‌ دشمنانت‌ بكوبم‌ و تا بتوانم‌ شمشير خود رااز خونشان‌ سيراب‌ كنم‌. آنگاه‌ كه‌ هيچ‌ سلاحي‌ در دست‌ من‌ نباشد كه‌ با ايشان‌بجنگم‌ سنگ‌ بارانشان‌ كنم‌. بخدا قسم‌ كه‌ ما دست‌ از تو برنمي‌داريم‌ تا خداوندبداند كه‌ در نبود پيغمبرش‌، حق‌ فرزند او را رعايت‌ كرديم‌. بخدا قسم‌ اگر بدانم‌ كه‌من‌ كشته‌ مي‌شوم‌ و سپس‌ زنده‌ مي‌شوم‌ و آنگاه‌ مرا به‌ آتش‌ مي‌سوزانند و سپس‌زنده‌ مي‌شوم‌، از تو جدا نخواهم‌ شد تا در راه‌ تو جان‌ دهم‌. چرا اين‌ كار را نكنم‌؟با آنكه‌ يك‌ بار كشته‌ مي‌شوم‌ و پس‌ از آن‌ براي‌ هميشه‌ سرفراز و سعادتمند وسربلند خواهم‌ بود.

چون‌ سخنان‌ مسلم‌ بن‌ عوسجه‌ به‌ پايان‌ رسيد، زهير بن‌ قين‌ بجلي‌برخاست‌ و گفت‌: به‌ خدا قسم‌ دوست‌ دارم‌ كه‌ كشته‌ شوم‌ و سپس‌ زنده‌ شوم‌ وآنگاه‌ ديگر بار، كشته‌ شوم‌ تا هزار بار و اين‌ وسيله‌اي‌ باشد كه‌ خدا تو را و جوانان‌اهل‌ بيت‌ تو را حفظ كند و شما زنده‌ بمانيد.

امام‌ زين‌ العابدين‌ نقل‌ مي‌كنند: آن‌ شب‌ پدرم‌ بر در خيمه‌ خود تنها نشسته‌بود و اشعاري‌ را زمزمه‌ مي‌كرد كه‌ حاكي‌ از اين‌ بود كه‌ هر كسي‌ به‌ راه‌ مرگ‌مي‌رود. هنگامي‌ كه‌ عمه‌ام‌ زينب‌ اين‌ اشعار را شنيد به‌ سمت‌ برادر دويد و گفت‌:آيا در انتظار كشته‌ شدني‌؟ جانم‌ فدايت‌…و سخن‌ در گلويش‌ ماند. امام‌ در حالي‌كه‌ اشك‌ در چشمانش‌ حلقه‌ زده‌ بود فرمود: اگر شتر مرغ‌ را بگذارند مي‌خوابد. زينب‌ بي‌تابي‌ را بيشتر كرد و از هوش‌ رفت‌. امام‌ آب‌ به‌ چهره‌ او پاشيد و گفت‌:خواهرم‌، جز خدا همه‌ چيز نابود مي‌شود. تو را قسم‌ مي‌دهم‌ گريبان‌ ندري‌ وچهره‌ نخراشي‌، واي‌ نگويي‌ و مرگ‌ نخواهي‌.

در آن‌ شب‌ امام‌ (ع‌) دستور داد خيمه‌ها را نزديك‌ هم‌ بزنند و طناب‌هاي‌ آنهارا درهم‌ داخل‌ كنند و آنها را چنان‌ نصب‌ كنند كه‌ امام‌ در ميان‌ آنها قرار گيرد.خندقي‌ در پشت‌ خيمه‌ها حفر كردند و در آن‌ خار و ني‌ ريختند تا هنگام‌ جنگ‌آتش‌ بزنند و با دشمنان‌ از يك‌ سو روبرو شوند.

آن‌ شب‌ را امام‌ و ياران‌، به‌ نماز و استغفار و دعا و زاري‌ سپري‌ كردند، بالاخره‌بامداد روز پرافتخار فرا رسيد.[19]

صبح‌ عاشورا

امام‌ (ع‌) بعد از نماز، روز خود را با دعا شروع‌ كرد: «پروردگارا، تو در هرگرفتاري‌ محل‌ وثوق‌ و اعتماد مني‌. در هر سختي‌ به‌ تو اميدوارم‌ و در هرمشكلي‌ كه‌ براي‌ من‌ پيش‌ آيد، تنها وسيله‌ و چاره‌ي‌ من‌ تويي‌. چه‌ بسيارگرفتاري‌ و پريشاني‌ كه‌ دل‌ را ناتوان‌ مي‌ساخت‌ و چاره‌اي‌ براي‌ آن‌ در دست‌ نبود. دوستان‌ ياري‌ نمي‌كردند و دشمنان‌ زبان‌ به‌ شماتت‌ مي‌گشودند; اما چون‌ اميدخود را از غير تو بريدم‌ و تنها چاره‌ي‌ آن‌ را از تو خواستم‌، به‌ من‌ فرج‌ و گشايش‌دادي‌ و آن‌ مشكل‌ را از من‌ بر طرف‌ ساختي‌. هر نعمت‌ و نيكي‌ تنها از تو به‌ مامي‌رسد و همه‌ چيز را بايد از تو خواست‌.»

حضرت‌ بلافاصله‌ صفوف‌ ياران‌ خود را كه‌ سي‌ و دو نفر سواره‌ و چهل‌ نفرپياده‌ بودند، مرتب‌ ساخت‌. «زهير بن‌ قين‌» را فرمانده‌ي‌ جناح‌ راست‌ و «حبيب‌بن‌ مظاهر» را فرمانده‌ي‌ جناح‌ چپ‌ قرار داد و پرچم‌ را به‌ دست‌ برادرش‌، عباس‌(ع‌) سپرد.

عمر بن‌ سعد نيز صفوف‌ لشكر خويش‌ را مرتب‌ ساخت‌. فرماندهي‌ جناح‌راست‌ را به‌ «عمرو بن‌ حجاج‌»، فرماندهي‌ جناح‌ چپ‌ را به‌ «شمر بن‌ ذي‌الجوشن‌»، فرماندهي‌ سوار نظام‌ را به‌ «عروه‌ بن‌ قيس‌»، فرماندهي‌ پيادگان‌ راهم‌ به‌ «شبث‌ بن‌ ربعي‌» و پرچم‌ را به‌ دست‌ غلام‌ خود داد.

امام‌ حسين‌(ع‌) در روز عاشورا بر شتر خود سوار شد و در مقابل‌ لشكر دشمن‌با صدايي‌ رسا كه‌ بيشتر لشكر دشمن‌ آن‌را مي‌شنيدند، فرياد كرد: «اي‌ مردم‌عراق‌، گفتارم‌ را بشنويد. در كشتن‌ من‌ تعجيل‌ نكنيد تا شما را به‌ آن‌ چه‌ بر من‌واجب‌ است‌، موعظه‌ كنم‌ و دليل‌ خود را در آمدن‌ به‌ عراق‌ با شما باز گويم‌. اگرعذر مرا پذيرفتيد و سخنم‌ را باور كرديد و از راه‌ عدل‌ و انصاف‌ با من‌ رفتارنموديد، راه‌ خوشبختي‌ خود را هموار ساخته‌ايد و شما را بر من‌ راهي‌ نباشد. اگرهم‌ عذر و دليل‌ مرا نپذيرفتيد واز راه‌ عدل‌ و انصاف‌ منحرف‌ شديد، كشتن‌ من‌پس‌ از اين‌ باشد كه‌ بر انجام‌ آن‌ تأمل‌ كرده‌ايد. از روي‌ شتابزدگي‌ و بي‌فكري‌ به‌چنين‌ كار بزرگي‌ دست‌ نزنيد…» حضرت‌، خود و اجداد خويش‌ را معرفي‌ كرد و فرمود: آيا من‌ فرزند دختر پيامبر شما نيستم‌؟ آيا رسول‌ خدا(ص‌) در باره‌ من‌ و برادرم‌ نفرمود: اين‌ دو سرور جوانان‌ بهشت‌ هستند؟ آيا همين‌ كلام‌ مانع‌ ازريختن‌ خون‌ من‌ نيست‌؟ مگر من‌ خون‌ كسي‌ از شما را ريخته‌ام‌ يا مالي‌ از شمابرده‌ام‌ يا قصاص‌ جراحتي‌ از من‌ مي‌خواهيد كه‌ قصد كشتن‌ مرا داريد؟ آنگاه‌ روبه‌ فرماندهان‌ لشكر دشمن‌ كرده‌ و فرمود: «اي‌ شبث‌ بن‌ ربعي‌، اي‌ حجار بن‌ابجر، اي‌ قيس‌ بن‌ اشعث‌ و اي‌ يزيد بن‌ حارث‌، آيا شما نبوديد كه‌ مرا به‌ كوفه‌دعوت‌ كرديد؟ قيس‌ بن‌ اشعث‌ گفت‌: ما نمي‌دانيم‌ تو چه‌ مي‌گويي‌؟ به‌ حكم‌ عبيدالله‌ تن‌ ده‌. امام‌ فرمود: نه‌ دست‌ خواري‌ مي‌دهم‌ و نه‌ چون‌ بندگان‌ فرار خواهم‌كرد.

بازگشت‌ حر

گوش‌هاي‌ اين‌ جمعيت‌ همه‌ي‌ اين‌ سخنان‌ را شنيد، اما فقط يك‌ دل‌ بود كه‌آن‌ را پذيرفت‌ و تحت‌ تأثير قرار گرفت‌. حر بن‌ يزيد رياحي‌. او صبح‌ عاشورا نزدعمر بن‌ سعد آمد و از او پرسيد: به‌ راستي‌ مي‌خواهي‌ با حسين‌ بن‌ علي‌ بجنگي‌؟گفت‌: آري‌. به‌ خدا قسم‌ جنگ‌ مي‌كنم‌ آن‌ هم‌ جنگي‌ سخت‌. حر گفت‌: چه‌ مانعي‌دارد كه‌ يكي‌ از پيشنهادهاي‌ حسين‌ را بپذيري‌؟ وي‌ گفت‌: اگر به‌ اختيار خودبودم‌، مانعي‌ نداشت‌ و مي‌پذيرفتم‌; اما ابن‌ زياد به‌ پذيرفتن‌ هيچ‌ كدام‌ ازپيشنهادهاي‌ او تن‌ در نمي‌دهد. وي‌ گفت‌: به‌ خدا قسم‌ به‌ دو راهي‌ بهشت‌ ودوزخ‌ رسيده‌ام‌ اما هرچند پاره‌ پاره‌ و سوزانده‌ شوم‌، چيزي‌ را بر بهشت‌ ترجيح‌نخواهم‌ داد. آنگاه‌ راه‌ اردوگاه‌ امام‌ را در پيش‌ گرفت‌.

با شعله‌ي‌ ملكوتي‌ كه‌ رفتار و سخنان‌ امام‌ طي‌ اين‌ مدت‌ در وجود او افروخته‌بود، اين‌ مرد خوش‌ عاقبت‌ در گير و دار دو راهي‌ بهشت‌ و جهنم‌ بر شيطان‌ نفس‌چيره‌ شد و راه‌ خدا را در پيش‌ گرفت‌. در حالي‌ كه‌ سراپايش‌ مي‌لرزيد در مقابل‌امام‌ قرار گرفت‌ و گفت‌: خدا مي‌داند نمي‌دانستم‌ كه‌ كار به‌ اينجا مي‌كشد. اكنون‌براي‌ توبه‌ كردن‌ آمده‌ام‌; اما نمي‌دانم‌ كه‌ راهي‌ به‌ توبه‌ دارم‌ يا خير؟ امام‌ فرمود: «آري‌ خدا توبه‌ات‌ را قبول‌ مي‌كند و تو را مي‌آمرزد. تو آزاده‌اي‌، همانگونه‌ كه‌مادرت‌ تو را آزاده‌ ناميد.[20] اكنون‌ پياده‌ شو. حر عرض‌ كرد: چه‌ بهتر كه‌ ساعتي‌ بااين‌ مردم‌، سواره‌ بجنگم‌ و آخر كار با سرافرازي‌ شهادت‌ پياده‌ شوم‌. امام‌ فرمود:خدا تو را رحمت‌ كند. هر چه‌ مي‌خواهي‌ انجام‌ ده‌.

حر به‌ سوي‌ لشكر كوفه‌ برگشت‌ و با همكاران‌ و همراهان‌ پيش‌تر خودسخن‌ گفت‌ و آنان‌ را به‌ جهت‌ بي‌وفايي‌ و پيمان‌ شكني‌ ملامت‌ نمود. او خطاب‌به‌ سپاهي‌ كه‌ خود فرمانده‌ بخشي‌ از آن‌ بود گفت‌: اي‌ مردم‌ كوفه‌ خدا مرگ‌ شمارا برساند. خدا مادران‌ شما را عزادار كند كه‌ اين‌ بنده‌ خدا را دعوت‌ كرديد و آنگاه‌كه‌ دعوت‌ شما را پذيرفت‌ و نزد شما آمد، دست‌ از ياري‌ وي‌ برداشتيد. شما كه‌روزي‌ وعده‌ مي‌داديد كه‌ در راه‌ وي‌ از جان‌ خود خواهيد گذشت‌، امروز پيرامون‌ اورا گرفته‌ايد و شمشير به‌ روي‌ او كشيده‌ايد تا او را بكشيد. او را محاصره‌ كرده‌ايد وراه‌ نفس‌ كشيدن‌ را بر وي‌ بسته‌ايد. از هر طرف‌ او را در فشار قرار داده‌ايد ونمي‌گذاريد كه‌ به‌ سر زمين‌هاي‌ پهناور خدا روي‌ آورد و خود و خاندانش‌ در امان‌باشند. او را مانند اسيري‌ گرفتار ساخته‌ايد و بيچاره‌اش‌ كرده‌ايد. آب‌ جاري‌رودخانه‌ي‌ فرات‌ را كه‌ مسلمان‌ و نامسلمان‌ از آن‌ مي‌نوشند و جانوران‌ در آن‌ آب‌تني‌ مي‌كنند، بر او و زنان‌ و كودكان‌ و يارانش‌ بسته‌ايد تا تشنگي‌ آنان‌ را از پاي‌درآورد. بعد از رسول‌ خدا با فرزندان‌ او چه‌ بد رفتار كرديد، اگر امروز در اين‌ساعت‌ پشيمان‌ نگرديد و از كشتن‌ وي‌ منصرف‌ نشويد، خدا در تشنگي‌ قيامت‌سيرابتان‌ نخواهد ساخت‌.[21]

آغاز نبرد خونين‌

عمر بن‌ سعد تيري‌ به‌ كمان‌ گذاشت‌ و به‌ سوي‌ لشكر حسين‌ (ع‌) پرتاب‌ كردو گفت‌: اي‌ مردم‌ گواهي‌ دهيد كه‌ من‌ نخستين‌ كسي‌ بودم‌ كه‌ تير را رها كردم‌. به‌دنبال‌ او تيراندازان‌ لشكرش‌ تيرها را رها كردند و نيروهاي‌ پياده‌ به‌ ميدان‌ آمده‌،مبارز خواستند. جنگ‌ آغاز شده‌ بود. ابتدا بر اساس‌ رسم‌ اعراب‌ جنگ‌هاي‌ تن‌ به‌تن‌ انجام‌ گرفت‌ كه‌ از طرف‌ مقابل‌ گروهي‌ كشته‌ شدند.[22]

عمرو بن‌ حجاج‌، فرمانده‌ي‌ جناح‌ راست‌، خطاب‌ به‌ لشكريان‌ خود فرياد زد:اي‌ احمق‌ها، آيا مي‌دانيد با چه‌ كساني‌ مي‌جنگيد؟ شما با سواران‌ و دلاوران‌ كوفه‌جنگ‌ مي‌كنيد؟ با دليراني‌ مي‌جنگيد كه‌ دست‌ از دنيا شسته‌ و تشنه‌ي‌ مرگ‌هستند؟ كسي‌ به‌ تنهايي‌ و جدا جدا به‌ جنگ‌ ايشان‌ نرود. تعداد آنها كم‌ است‌ واندكي‌ بيش‌ زنده‌ نخواهند بود. به‌ خدا اگر شما از دور تنها سنگ‌ بر آنان‌ پرتاب‌كنيد، آنان‌ را خواهيد كشت‌.

عمر بن‌ سعد اين‌ سخن‌ را پسنديد و گفت‌: راست‌ گفتي‌. انديشه‌ و تدبيرهمان‌ است‌ كه‌ تو انديشيده‌اي‌. پس‌ فرمان‌ داد كسي‌ تن‌ به‌ تن‌ نجنگد. عمرو بن‌حجاج‌، با همراهانش‌ از سمت‌ فرات‌ بر اصحاب‌ حسين‌ (ع‌) حمله‌ كردند. ساعتي‌جنگيدند و باز گشتند. گرد و خاك‌ كه‌ فرو نشست‌، ديدند مسلم‌ بن‌ عوسجه‌ ـرحمه‌ الله‌ عليه‌ ـ به‌ زمين‌ افتاده‌ است‌. پس‌ حسين‌ (ع‌) اين‌ آيه‌ را خواند كه‌:«كسي‌ پيمان‌ خويش‌ را به‌ انجام‌ رسانيد و از ايشان‌ كسي‌ است‌ كه‌ انتظارمي‌كشد.»[23] دوست‌ او، حبيب‌ بن‌ مظاهر به‌ وي‌ نزديك‌ شد و گفت‌: اي‌ مسلم‌، به‌زمين‌ افتادن‌ و شهادت‌ تو بر من‌ بسيار سخت‌ است‌ اما اي‌ مسلم‌ مژده‌ كه‌ به‌بهشت‌ مي‌روي‌. مسلم‌ با صداي‌ ضعيفي‌ گفت‌: خدايت‌ تو را به‌ نيكي‌ بشارت‌دهد. حبيب‌ گفت‌: اگر نبود كه‌ من‌ مي‌دانستم‌ هم‌ اكنون‌ به‌ دنبال‌ تو خواهم‌ آمد،هر سفارش‌ و وصيتي‌ داشتي‌، مي‌پذيرفتم‌. او در حالي‌ كه‌ به‌ حسين‌ اشاره‌مي‌كرد، جان‌ داد.

شمر بن‌ ذي‌ الجوشن‌، فرمانده‌ي‌ جناح‌ چپ‌ لشكر ابن‌ سعد با همراهان‌ خودبر جناح‌ چپ‌ لشكر حسين‌ (ع‌) حمله‌ بردند. ياران‌ امام‌ در برابر دشمن‌ پايداري‌كردند و با نيزه‌هايشان‌ آنها را به‌ عقب‌ راندند.

حمله‌ي‌ همه‌ جانبه‌ از هر سو به‌ حسين‌(ع‌) و يارانش‌ آغاز شد. از ياران‌ او بااينكه‌ سي‌ و دو نفر سوار بيشتر نبودند، نبرد شجاعانه‌اي‌ كردند. آنها از هر سو به‌سواران‌ كوفه‌ حمله‌ مي‌كردند و آنها را پراكنده‌ مي‌ساختند. دشمن‌ اسب‌ حر بن‌يزيد را كشت‌ و حر پياده‌ به‌ جنگ‌ مشغول‌ شد و گفت‌: اگر اسب‌ مرا بكشيد، من‌پسر آزاد مرد هستم‌. دلاورتر از شير شجاعم‌. سپس‌ با شمشير بر ايشان‌ حمله‌كرد. گروه‌ بسياري‌ اطرافش‌ را گرفتند و او را كشتند.

عروه‌ بن‌ قيس‌، كه‌ فرمانده‌ سواران‌ بود، كسي‌ را پيش‌ فرمانده‌ خود عمر بن‌سعد فرستاد و گفت‌: آيا نمي‌بيني‌ اين‌ سواران‌ من‌ امروز از دست‌ اين‌ مردان‌انگشت‌ شمار چه‌ مي‌كشند؟ پيادگان‌ و تيراندازان‌ را به‌ ياري‌ ما بفرست‌. اوتيراندازان‌ را به‌ كمك‌ آنها فرستاد.

حصين‌ بن‌ نمير كه‌ فرمانده‌ و رئيس‌ تيراندازان‌ بود به‌ همراهان‌ پانصد نفري‌خود دستور داد، ياران‌ حسين‌ (ع‌) را تيرباران‌ كنند. آنان‌ همگي‌ شروع‌ به‌تيراندازي‌ كردند. چيزي‌ نگذشت‌ كه‌ اسب‌ها را از پا درآوردند و مردان‌ بسياري‌ رامجروح‌ ساختند. ياران‌ امام‌ از اسب‌ پياده‌ شده‌، ساعتي‌ به‌ جنگ‌ پرداختند. جنگ‌شدت‌ گرفته‌ بود. ياران‌ حضرت‌ در ميان‌ لشكر دشمن‌ داخل‌ شده‌ بودند و درنبردي‌ نابرابر بسياري‌ از آنها كشته‌ و مجروح‌ شدند.

شمر بن‌ ذي‌ الجوشن‌ با همراهانش‌ به‌ سمت‌ خيمه‌ها حمله‌ كردند. زهير بن‌قين‌ با ده‌ نفر از ياران‌ حسين‌(ع‌) بر آنان‌ حمله‌ كرد و آنان‌ را از كنار خيمه‌ها دورساخت‌. شمر و همراهانش‌ دوباره‌ بازگشتند. زهير گروهي‌ از آنها را كشت‌ و بقيه ‌را مجبور به‌ عقب‌ نشيني‌ كرد.

مقتل

هنگام‌ ظهر حسين‌ بن‌ علي‌(ع‌) با ياران‌ خود نماز خوف‌ خواندند و جنگ‌ را ادامه‌ دادند. حنظله‌ بن‌ سعد از ميان‌ ياران‌ حسين‌(ع‌) بيرون‌ آمده‌، فرياد زد: اي‌مردم‌ كوفه‌، من‌ بر شما مي‌ترسم‌ مانند روز احزاب‌. اي‌ مردم‌ من‌ بر شمامي‌ترسم‌ از روز فرياد(رستاخيز)، اي‌ مردم‌ حسين‌ را نكشيد. «خدا با عذاب‌ خودنابودتان‌ مي‌سازد. بدبخت‌ شد آنكه‌ دروغ‌ بست‌.» سپس‌ پيش‌ آمده‌، جنگ‌ كرد تاشهيد شد.

ياران‌ سيد الشهداء(ع‌) همچنان‌ يك‌ به‌ يك‌ پيش‌ مي‌آمدند و شجاعانه‌ جنگ‌ مي‌كردند و شهيد مي‌شدند. ديگر از همراهان‌ حسين‌(ع‌) جز خاندان‌ آن ‌بزرگوار و تعداد اندكي‌ از ياران‌ باقي‌ نمانده‌ بودند.

شهادت‌ علي‌ اكبر

علي‌ بن‌ الحسين‌(ع‌) كه‌ در آن‌ هنگام‌ نوزده‌ سال‌ داشت‌، پيش‌ آمد. او اززيباترين‌ جوانان‌ آن‌ زمان‌ بود. او اولين‌ شخص‌ از خاندان‌ امام‌ بود كه‌ به‌ دشمن‌حمله‌ كرد.[24] چند بار حمله‌ كرد و بازگشت‌.[25]«مره‌ بن‌ منقذ» گفت‌: همه‌ گناه‌ عرب‌به‌ گردن‌ من‌ اگر بر من‌ بگذرد و پدرش‌ را عزادار نكنم‌. او در حمله‌ي‌ آخر بر سرراه‌ علي‌ اكبر قرار گرفت‌ و نيزه‌اي‌ به‌ وي‌ زد. او به‌ زمين‌ افتاد. لشكريان‌ گرد علي‌اكبر را گرفتند و با شمشيرهاي‌ خود او را پاره‌ پاره‌ كردند. حسين‌(ع‌) بر سر فرزندجوان‌ خود حاضر شد و فرمود: خدا مردمي‌ كه‌ تو را كشتند نابود كند. اي‌ پسرم‌،چقدر اين‌ مردم‌ بر خدا و بر دريدن‌ حرمت‌ رسول‌ خدا(ص‌) بي‌باك‌ شده‌اند. اشك‌از ديدگان‌ حق‌ بينش‌ سرازير شد و فرمود: دوست‌ دارم‌ پس‌ از تو اين‌ دنيا نباشد.زينب‌ دويد و مويه‌ كنان‌ خود را بر جسد او انداخت‌. حضرت‌ دست‌ او را گرفت‌ وبه‌ سوي‌ خيمه‌ها برد. آنگاه‌ جوانان‌ را صدا كرد و گفت‌: برويد برادرتان‌ را برداريد.جوانان‌ آمده‌ او را برداشتند و جلوي‌ خيمه‌ها كه‌ پيش‌ روي‌ آن‌ جنگ‌ مي‌كردند برزمين‌ نهادند.

شهادت‌ قاسم‌

«حميد بن‌ مسلم‌» مي‌گويد: در اين‌ گير و دار پسركي‌ به‌ سوي‌ ما آمد كه‌رويش‌ همانند پاره‌اي‌ از ماه‌ مي‌درخشيد در دستش‌ شمشيري‌ بود. پيراهني‌ بلندبه‌ تن‌ داشت‌ و كفشي‌ پوشيده‌ بود كه‌ بند يكي‌ از آن‌ دو پاره‌ شده‌ بود. عمر بن‌سعد بن‌ نفيل‌ گفت‌: بخدا من‌ به‌ اين‌ پسر حمله‌ خواهم‌ كرد. گفتم‌: سبحان‌ الله‌.تو از اين‌ كار چه‌ سودي‌ مي‌بري‌؟ او را به‌ حال‌ خود واگذار. گفت‌: به‌ خدا من‌ به‌ اوحمله‌ خواهم‌ كرد. رو بر نگردانده‌ بودم‌ كه‌ سر آن‌ پسرك‌ را چنان‌ با شمشير زد كه‌آن‌را از هم‌ شكافت‌ و آن‌ پسر با صورت‌ به‌ زمين‌ افتاده‌ و فرياد زد: عمو جان‌. حسين‌(ع‌)، مانند باز شكاري‌ لشكر را شكافت‌. سپس‌ همانند شير خشمناك‌حمله‌ كرد و شمشيري‌ به‌ قاتل‌ زد. او شانه‌ را سپر شمشير كرد، شمشير دستش‌ رااز نزديك‌ ارنج‌ جدا ساخت‌. چنان‌ فريادي‌ زد كه‌ لشكريان‌ شنيدند. آنگاه‌حسين‌(ع‌) از او دور شد. سواران‌ كوفه‌ هجوم‌ آوردند كه‌ او را از معركه‌ بيرون‌ببرند، ولي‌ بدنش‌ را اسب‌ها لگدكوب‌ كردند. گرد و خاك‌ كه‌ بر طرف‌ شد، ديدم‌حسين‌ (ع‌) بالاي‌ سر آن‌ پسر بچه‌ ايستاده‌ است‌. او پاي‌ بر زمين‌ مي‌سائيد تاجان‌ داد. پس‌ حسين‌(ع‌) فرمود: خدا آنان‌ كه‌ تو را كشتند لعنت‌ كند. در روز قيامت‌جدت‌، رسول‌ خدا(ص‌) دشمن‌ اينان‌ است‌. سپس‌ فرمود: به‌ خدا بر عمويت‌سخت‌ است‌ كه‌ تو او را به‌ صداي‌ بلند بخواني‌ و او پاسخ‌ ندهد، يا پاسخ‌ او به‌ توسودي‌ ندهد. سپس‌ حسين‌ (ع‌) او را بر سينه‌ي‌ خود گرفت‌ و از خاك‌ برداشت‌.گويا من‌ به‌ پاهاي‌ آن‌ پسر مي‌نگرم‌ كه‌ به‌ زمين‌ كشيده‌ مي‌شد. پس‌ او را بياورد تادر كنار فرزندش‌ علي‌ بن‌ الحسين‌(ع‌) و كشته‌هاي‌ ديگر از خاندان‌ خود به‌ زمين‌نهاد. پرسيدم‌: اين‌ پسر كه‌ بود؟ گفتند: او قاسم‌ بن‌ حسن‌ بن‌ علي‌ بن‌ ابي‌طالب‌(ع‌) بود.

شهادت‌ فرزند كوچك‌ امام‌

امام‌ بر در خيمه‌ نشست‌. فرزندش‌ عبد الله‌ كه‌ كودك‌ خردسالي‌ بود، نزد پدر آمد. حضرت‌ او را در دامان‌ خود نشانيد. مردي‌ از بني‌ اسد تيري‌ به‌ سوي‌ اوپرتاب‌ كرد كه‌ آن‌ كودك‌ را كشت‌. حسين‌ (ع‌) خون‌ وي‌ را در دست‌ خود گرفت‌.چون‌ دستش‌ پر شد آن‌ را بر زمين‌ ريخت‌، سپس‌ گفت‌: «بار پروردگارا، اگر ياري‌ما را از آسمان‌ مانع‌ شدي‌، پس‌ آن‌ را براي‌ آنچه‌ در آخرت‌ است‌ و برتر است‌ قراربده‌ و انتقام‌ ما را از اين‌ مردم‌ ستمكار بگير.» سپس‌ آن‌ كودك‌ را برداشت‌ و دركنار كشتگان‌ خاندانش‌ قرار داد.[26]

شهادت‌ عباس‌ و برادران‌ او

بعد از ظهر عاشورا، ابو الفضل‌ العباس‌ كه‌ كثرت‌ كشتگان‌ ياران‌ و خاندان‌ آن‌حضرت‌ را ديد به‌ برادران‌ مادري‌ خود كه‌ «عبد الله‌» و «جعفر» و «عثمان‌» بودند،گفت‌: قدم‌ پيش‌ نهيد تا من‌ ببينم‌ كه‌ شما براي‌ خدا و رسولش‌ خيرخواهي‌ كرديد.آنان‌ حمله‌ كردند و پس‌ از چندي‌ شهيد شدند.

عباس‌ پرچمدار لشكر برادر بود و پيشاپيش‌ امام‌ حسين‌(ع‌) ايستاده‌ و جنگ‌مي‌كرد. امام‌ به‌ هر سويي‌ كه‌ مي‌رفت‌، او نيز به‌ همان‌ سو مي‌رفت‌. تشنگي‌ برامام‌ سخت‌ شد. حضرت‌ بر شتر سوار شد و به‌ سوي‌ فرات‌ به‌ راه‌ افتاد. برادرش‌عباس‌ نيز همراه‌ ايشان‌ بود. سواران‌ لشكر پسر سعد راه‌ را بر آنها گرفتند. مردي‌كه‌ در ميان‌ ايشان‌ بود به‌ لشكر گفت‌: واي‌ بر شما، ميانه‌ي‌ او و فرات‌ حايل‌ شويدو نگذاريد به‌ آب‌ دسترسي‌ پيدا كند. حسين‌ (ع‌) فرمود: بار خدايا اين‌ مرد را به‌تشنگي‌ دچار كن‌. آن‌ مرد خشمگين‌ شد و تيري‌ به‌ جانب‌ آن‌ حضرت‌ پرتاب‌ كرد. آن‌ تير در زير چانه‌ي‌ امام‌ (ع‌) فرو رفت‌.[27] حسين‌(ع‌) آن‌ تير را بيرون‌ كشيد ودستش‌ را زير چانه‌ گرفت‌. پس‌ دو دست‌ امام‌ پر از خون‌ شد، خون‌ را به‌ آسمان‌پاشيد و فرمود: «بار خدايا من‌ از آنچه‌ اين‌ مردم‌ درباره‌ي‌ پسر دختر پيامبرت‌رفتار مي‌كنند به‌ تو شكايت‌ مي‌برم‌.» در اين‌ هنگام‌ با وجودي‌ كه‌ تشنگي‌ بر اوغلبه‌ كرده‌ بود بجاي‌ خويش‌ بازگشت‌. لشكر اطراف‌ عباس‌ (ع‌) را گرفتند و به‌ وي‌حمله‌ ور شدند و عباس‌ بن‌ علي‌ به‌ تنهايي‌ آنقدر با آنها جنگيد تا شهيدشد.[28]حسين‌(ع‌) از شتر پياده‌ شد و به‌ سمت‌ خيمه‌ي‌ خويش‌ رفت‌. شمر بن‌ذي‌ الجوشن‌ با گروهي‌ حدود ده‌ نفر از پيادگان‌ مردم‌ كوفه‌ بين‌ او و خيمه‌ها مانع‌شدند، امام‌ حسين‌ خطاب‌ به‌ آنان‌ فرمود: واي‌ بر شما، اگر دين‌ نداريد و از معاد نمي‌ترسيد در امور دنياي‌ خود آزاده‌ و جوانمرد باشيد و اموال‌ و عيال‌ مرا از اوباش‌ و بي‌خردان‌ حفظ كنيد. شمر گفت‌: اي‌ پسر فاطمه‌ اين‌ وظيفه‌ي‌ توست‌.[29]حضرت‌ خود را نزديك‌ خيمه‌ها رسانيد. همراهان‌ شمر جلو آمده‌ و آن‌ حضرت‌ را احاطه‌ كردند. پس‌ مردي‌ از ايشان‌ تندي‌ كرد و حسين‌ (ع‌) را دشنام‌ داد و آنگاه‌ شمشيري‌ بر سر آن‌ حضرت‌ زد و باز گشت‌. آن‌ شمشير كلاهي‌ را كه‌ بر سر امام‌بود، شكافت‌ و به‌ سر رسيد. خون‌ از سر امام‌ جاري‌ شد. حضرت‌ كلاهي‌ را كه‌ پر از خون‌ شده‌ بود كنار انداخت‌ و پارچه‌اي‌ خواست‌ و سر را با آن‌ بست‌.

شهادت‌ فرزند امام‌ حسن‌(ع‌)

در حالي‌ كه‌ امام‌ در محاصره‌ دشمن‌ بود، عبد الله‌ بن‌ حسن‌ بن‌ علي‌ (ع‌) كه‌كودكي‌ نابالغ‌ بود از پيش‌ زنان‌ بيرون‌ آمد; لشكر را شكافت‌ و خود را به‌ كنارعمويش‌ رسانيد. پس‌ زينب‌، دختر علي‌ (ع‌) به‌ دنبال‌ كودك‌ دويد كه‌ از رفتنش‌جلوگيري‌ كند. حسين‌ (ع‌) فرمود: خواهرم‌ اين‌ كودك‌ را نگهدار. كودك‌ ازبازگشتن‌ خودداري‌ مي‌كرد و با سر سختي‌ از رفتن‌ سرپيچي‌ مي‌نمود و مي‌گفت‌:به‌ خدا از عمويم‌ جدا نخواهم‌ شد. در اين‌ هنگام‌ كسي‌ شمشيرش‌ را براي‌حسين‌(ع‌) بلند كرد، آن‌ كودك‌ گفت‌: اي‌ پسر زن‌ ناپاك‌، آيا عمويم‌ را مي‌كشي‌؟پس‌ او شمشير را به‌ سوي‌ كودك‌ حركت‌ داد. كودك‌ دست‌ خويش‌ را سپر كرد وآن‌ شمشير دست‌ او را جدا كرد. دست‌ او به‌ پوستي‌ آويزان‌ شد. كودك‌ فرياد زد:مادر جان‌! پس‌ حسين‌(ع‌) آن‌ كودك‌ را در بغل‌ گرفت‌ و به‌ سينه‌ چسبانيد. سپس‌فرمود: فرزند برادر به‌ اين‌ مصيبتي‌ كه‌ بر تو رسيده‌ است‌ شكيبايي‌ كن‌ و آن‌ را به‌نيكي‌ بشمار; زيرا خداوند تو را به‌ پدران‌ شايسته‌ات‌ مي‌رساند. سپس‌ حسين‌ (ع‌)دست‌ به‌ سوي‌ آسمان‌ بلند كرده‌، گفت‌: بار خدايا اگر اين‌ مردم‌ را تا زماني‌ بهره‌زندگي‌ داده‌اي‌، پس‌ ايشان‌ را به‌ سختي‌ از گروه‌هاي‌ پراكنده‌ دل‌ ساز و هيچ‌فرمانروايي‌ را از ايشان‌ خشنود منما; زيرا كه‌ اينان‌ ما را براي‌ ياري‌ خواندند، ولي‌به‌ دشمني‌ ما برخاستند و ما را كشتند.

غروب‌ خورشيد

پيادگان‌ لشكر ابن‌ سعد از راست‌ و چپ‌ بر باقي‌ماندگان‌ از ياران‌ حسين‌ (ع‌)حمله‌ور شدند تا اينكه‌ جز سه‌ يا چهار تن‌ براي‌ آن‌ حضرت‌ به‌ جاي‌ نماند. حسين‌(ع‌) كه‌ چنين‌ ديد، زير جامه‌ي‌ يماني‌ خود را خواست‌ و در حالي‌ كه‌ پاره‌اش‌مي‌كرد. آن‌ را پوشيد تا پس‌ از شهادت‌ آن‌را از تنش‌ بيرون‌ نكنند. آنگاه‌ رو به‌سوي‌ دشمن‌ رفته‌ و با آنان‌ جنگيد. آن‌ سه‌ تن‌ نيز كه‌ از آن‌ حضرت‌ دفاع‌مي‌كردند، كشته‌ شدند و امام‌ تنها ماند. زخم‌هاي‌ سنگين‌ كه‌ بر سر و بدنش‌رسيده‌ بود، او را مي‌آزرد; با اين‌ حال‌ با شمشير به‌ آنان‌ حمله‌ور مي‌شد. آنان‌ ازبرابر شمشيرش‌ به‌ راست‌ و چپ‌ فرار مي‌كردند. حميد بن‌ مسلم‌ مي‌گويد: «به‌خدا سوگند كه‌ هرگز مرد گرفتار و مغلوبي‌ را نديده‌ بودم‌ كه‌ فرزندان‌ و خاندان‌ ويارانش‌ كشته‌ شده‌ باشند و دلدارتر و پابرجاتر از آن‌ بزرگوار باشد. چون‌ پيادگان‌ براو حمله‌ مي‌كردند. او به‌ آنان‌ حمله‌ مي‌كرد و آنان‌ از راست‌ و چپ‌ مي‌گريختند;چنان‌ كه‌ گله‌ي‌ گوسفند از برابر گرگ‌ فرار مي‌كنند.»[30]

شمر بن‌ ذي‌ الجوشن‌ كه‌ موقعيت‌ را اينگونه‌ ديد، به‌ سواران‌ دستور داد پشت‌سر پياده‌ها قرار گيرند. سپس‌ به‌ تيراندازان‌ دستور داد حضرت‌ را تيرباران‌ كنند.آنان‌ تيرها را چنان‌ به‌ سوي‌ او رها كردند كه‌ تمام‌ بدن‌ او پر از تير شده‌ بود. دراين‌ حال‌ ديگر توان‌ جنگ‌ با آنان‌ را نداشت‌. دشمنان‌ در برابرش‌ صف‌ زدند.خواهرش‌ زينب‌ به‌ درب‌ خيمه‌ آمد و رو به‌ عمر بن‌ سعد بن‌ ابي‌ وقاص‌ كرده‌، فرياد زد: واي‌ بر تو اي‌ عمر! آيا ابو عبد الله‌ را مي‌كشند و تو نگاه‌ مي‌كني‌؟ عمر پاسخ‌ زينب‌ را نداد. زينب‌ فرياد زد: واي‌ بر شما! آيا يك‌ مسلمان‌ بين‌ شما مردم‌نيست‌؟ كسي‌ پاسخش‌ را نداد.

شمر بن‌ ذي‌ الجوشن‌ بر سواران‌ و پيادگان‌ فرياد زد: واي‌ بر شما! چشم‌ به‌ راه‌چه‌ هستيد؟ مادرانتان‌ در عزايتان‌ بگريند. آن‌ فرومايگان‌ از هر سو بر آن‌ حضرت‌حمله‌ور شدند. كسي‌ ضربه‌اي‌ به‌ شانه‌ي‌ چپ‌ آن‌ بزرگوار زد و آن‌را جدا كرد. ديگري‌ ضربه‌ به‌ گردن‌ امام‌ زد. حضرت‌ به‌ صورت‌ بر زمين‌ افتاد. شخصي‌نيزه‌اي‌ بر او فرو برد.

خولي‌ بن‌ يزيد از اسب‌ به‌ زير آمد و پيش‌ دويد; تا سر آن‌ بزرگوار را جدا كند; ولي‌لرزه‌ بر اندامش‌ افتاد.[31] شمر گفت‌: خدا بازويت‌ را جدا كند، چرا مي‌لرزي‌؟ و خودپياده‌ شد و سر حضرت‌ را از تن‌ جدا ساخت‌. آنگاه‌ سر مقدس‌ را به‌ خولي‌ سپرده‌،گفت‌: نزد امير عمر بن‌ سعد ببر.

غارت‌ و اسارت‌ اهل‌ بيت‌

آن‌ بي‌شرمان‌ براي‌ ربودن‌ جامه‌ها و برهنه‌ كردن‌ آن‌ حضرت‌ پيش‌ آمدند وپيراهن‌، زيرجامه‌، عمامه‌، شمشير را به‌ غارت‌ بردند. سپس‌ به‌ خيمه‌ها حمله‌كردند و هر چه‌ از اسب‌، شتر بود بردند. آنان‌ به‌ كودكان‌ و زنان‌ نيز حمله‌ كرده‌،اثاث‌، جامه‌ها و زينت‌ آلات‌ آنان‌ را نيز به‌ غارت‌ بردند.

حميد بن‌ مسلم‌ مي‌گويد: زني‌ را از خاندان‌ آن‌ حضرت‌ ديدم‌ كه‌ جامه‌اش‌ را به‌تن‌ نگه‌ مي‌داشت‌ كه‌ نبرند و در اين‌باره‌ پافشاري‌ مي‌كرد; ولي‌ سرانجام‌ به‌ زور ازتنش‌ كشيده‌ و بردند. عمر بن‌ سعد، به‌ در خيمه‌ها آمد، زنان‌ بر سر او فرياد زدندو گريستند. پس‌ عمر بن‌ سعد بر سر همراهانش‌ فرياد زد كه‌ هيچكس‌ داخل‌خيمه‌ي‌ اين‌ زنها نشود و كسي‌ متعرض‌ اين‌ بيمار نگردد. پس‌ زنان‌ از اودرخواست‌ كردند آنچه‌ از آنان‌ ربوده‌اند به‌ آنان‌ باز گردانند تا با آنها خود رابپوشانند. عمر فرياد زد: هر كس‌ چيزي‌ از زنان‌ برده‌ به‌ آنها باز گرداند. به‌ خداهيچكس‌ چيزي‌ پس‌ نياورد.

عمر سعد گروهي‌ را به‌ خيمه‌ها و سراپرده‌ي‌ زنان‌ و علي‌ بن‌ الحسين‌ (ع‌) به‌پاسداري‌ واداشت‌ و سفارش‌ كرد: ايشان‌ را نگهباني‌ كنيد كه‌ كسي‌ از آنها بيرون‌نرود و كسي‌ به‌ آنان‌ آزاري‌ نرساند. سپس‌ به‌ جاي‌ خويش‌ باز گشت‌ و فرياد زد:كيست‌ كه‌ سخن‌ مرا درباره‌ي‌ حسين‌ بپذيرد و با اسب‌ خويش‌ بدنش‌ را لگدكوب‌كند؟ ده‌ نفر انجام‌ اين‌ كار را پذيرفتند و با اسبان‌ خويش‌ بدن‌ شريف‌ حسين‌ (ع‌)را لگد كوب‌ كردند، آن‌ چنان‌ كه‌ استخوان‌هاي‌ پشت‌ آن‌ بزرگوار درهم‌ شكست‌.[32]

حركت‌ سرها و اسيران‌ به‌ كوفه‌

عمر بن‌ سعد در همان‌ روز عاشورا سر مقدس‌ حسين‌ (ع‌) را با خولي‌ بن‌ يزيداصبحي‌ و حميد بن‌ مسلم‌ به‌ سوي‌ ابن‌ زياد فرستاد. سپس‌ دستور داد سرهاي ‌مقدس‌ ديگر ياران‌ و جوانان‌ بني‌ هاشم‌ را جدا كنند. آنها هفتاد و دو سر بود. اواين‌ سرها را نيز با شمر بن‌ ذي‌ الجوشن‌ و قيس‌ بن‌ اشعث‌ و عمر بن‌ حجاج‌ روانه‌ي‌ كوفه‌ كرد.

عمر سعد تا ظهر روز بعد در كربلا ماند، سپس‌ دستور حركت‌ داد. دختران ‌حسين‌(ع‌) و خواهران‌ آن‌ حضرت‌، زنان‌ و كودكان‌، همچنين‌ علي‌ بن‌الحسين‌(ع‌) كه‌ بيماري‌ شديد داشت‌ همراه‌ عمر سعد راهي‌ كوفه‌ شدند. آنان ‌مي‌رفتند تا با روشنگري‌ خود، در شهرهاي‌ كوفه‌ و شام‌، زمينه‌ شور و نهضت‌جهاني‌ حسين‌ را فراهم‌ سازند.

هنگامي‌ كه‌ زينب‌(ع‌) بر برادران‌ مقتول‌ خود مي‌گذشت‌ با حالي‌ سوزناك‌ گفت‌:اي‌ محمدم‌، اي‌ محمدم‌، فرشتگان‌ آسمان‌ بر تو درود فرستند. اين‌ حسين‌ است‌كه‌ در دشت‌ آغشته‌ به‌ خون‌ و با اعضاي‌ بريده‌ افتاده‌ است‌. اي‌ محمدم‌، دخترانت‌اسيرند، و بر باقي‌مانده‌ كشتگانت‌ باد مي‌وزد. اين‌ كلمات‌ دشمن‌ و دوست‌ را به‌گريه‌ انداخت‌.[33]

پس‌ از حركت‌ كاروان‌ اسرا، گروهي‌ از بني‌ اسد كه‌ در آن‌ نزديكي‌ زندگي‌مي‌كردند، نزد اجساد مطهر حسين‌ (ع‌) و يارانش‌ آمده‌ و بر آنان‌ نماز گذاردند.پيكر حسين‌ (ع‌) را در همين‌ جايي‌ كه‌ اكنون‌ قبر شريف‌ اوست‌، دفن‌ كردند وفرزندش‌، علي‌ بن‌ الحسين‌ را كنار پاي‌ آن‌ حضرت‌ به‌ خاك‌ سپردند. آنان‌ براي‌شهيدان‌ ديگر كه‌ اطراف‌ امام‌ به‌ زمين‌ افتاده‌ بودند، گودالي‌ در پايين‌ پاي‌ حضرت‌حفر كردند و همه‌ را در آنجا دفن‌ كردند. عباس‌ بن‌ علي‌(ع‌) را نيز در همان‌ جايي‌كه‌ كشته‌ شده‌ بود – جايي‌ كه‌ اكنون‌ قبر او است‌ – به‌ خاك‌ سپردند.

[1] ابن‌ جرير طبري‌، تاريخ‌ طبري‌، مؤسسه‌ الاعلمي‌ للمطبوعات‌، بيروت‌، بي‌تا، ج‌3، ص‌250

[2] معاويه‌ با برادرم‌ پيمان‌ بست‌ و بعد از مرگش‌ خلافت‌ را به‌ من‌ واگذار كند. يزيد مردي‌ دائم‌الخمر، فاسد،سگ‌باز و ميمون‌باز است‌ و ما اهل‌ بيت‌ پيامبر هستيم‌. پس‌ چنين‌ بيعتي‌ انجام‌ نخواهد شد.ابن‌ اعثم‌كوفي‌، الفتوح‌، محمد بن‌ احمد مستوفي‌ هروي‌، انتشارات‌ و آموزش‌ انقلاب‌ اسلامي‌، 1372، ص‌823

[3] در تاريخ‌ يعقوبي‌ آمده‌ است‌: امام‌ همان‌ شب‌ مدينه‌ را ترك‌ كرد. احمد بن‌ ابي‌ يعقوب‌، تاريخ‌ يعقوبي‌،ابراهيم‌ آيتي‌، ج‌2، بنگاه‌ ترجمه‌ و نشر كتاب‌، 1356، ص‌178.

[4] مادر محمد بن‌ حنفيه‌، زني‌ از قبيله‌ي‌ بني‌ حنيفه‌ بود و به‌ اين‌ جهت‌ او را محمد بن‌ حنفيه‌ گفته‌اند. وي‌مردي‌ شجاع‌ و با تقوا بود. فرقه‌ي‌ «كيسانيه‌» كه‌ طايفه‌اي‌ از شيعه‌ بوده‌اند، او را امام‌ دانسته‌اند; اما اوبعد از پدر بزرگوارش‌، اميرالمؤمنين‌(ع‌) به‌ امامت‌ برادرش‌، امام‌ حسن‌(ع‌) و سپس‌ به‌ امامت‌ برادرديگرش‌، امام‌ حسين‌(ع‌) و پس‌ از او به‌ امامت‌ بردارزاده‌اش‌، علي‌ بن‌ الحسين‌(ع‌) معتقد بود. وي‌ ازرجال‌ بزرگوار اهل‌ بيت‌ است‌ و در جنگ‌هاي‌ اميرالمؤمنين‌ از خود مردانگي‌ها نشان‌ داد.

[5] سوره‌ قصص‌، آيه‌ 21

[6] تاريخ‌ طبري‌، ج‌2، ص‌266

[7] مادر زياد سميه‌ بود ولي‌ پدرش‌ مشخص‌ نبود لذا معاويه‌ براي‌ جذب‌ وي‌ او را برادر خود خواند و بر بصره‌و كوفه‌ حاكم‌ نمود. مردم‌ به‌ دليل‌ خشونتش‌ از وي‌ حساب‌ مي‌بردند. وي‌ دست‌ شيعيان‌ را قطع‌ مي‌كرد،چشمان‌ آنها را كور مي‌نمود و آنان‌ را بر نخلها آويزان‌ مي‌ساخت‌، مي‌كشت‌ و مثله‌ مي‌كرد.

[8] تاريخ‌ يعقوبي‌، ج‌2، ص‌179. اخبار الطوال‌ شخصي‌ را كه‌ ابن‌ زياد در خانه‌ هاني‌ عيادت‌ مي‌كند را«شريك‌ بن‌ اعور بصري‌» مي‌داند. او از شيعيان‌ بود و همراه‌ ابن‌ ياد به‌ بصره‌ آمده‌ بود و مهمان‌ ديگرهاني‌ بن‌ عروه‌ بود. پس‌ از اين‌ عيادت‌ شريك‌ مي‌ميرد و ابن‌ زياد جنازه‌ او را تشييع‌ مي‌كند و بر آن‌ نمازمي‌خواند. ص‌283-282

[9] تاريخ‌ يعقوبي‌، ص‌179.

[10] تاريخ‌ طبري‌، ج‌4، 304

[11] تاريخ‌ طبري‌، ج‌4، ص‌305

[12] عمر بن‌ سعد از قريش‌ و از طايفه‌ي‌ بني‌ زهره‌ بن‌ كلاب‌ بود و از اقوام‌ و خويش‌ نزديك‌ حضرت‌ آمنه‌مادر بزرگوار رسول‌ خدا بود. پدرش‌ «سعد بن‌ ابي‌ وقاص‌» از پنج‌ نفري‌ است‌ كه‌ در آغاز بعثت‌ رسول‌ خدابوسيله‌ آشنائي‌ با ابي‌ بكر به‌ دين‌ اسلام‌ درآمدند. نام‌ سعد بن‌ ابي‌ وقاص‌ در تاريخ‌ اسلام‌ و فتوحات‌اسلامي‌ پرآوازه‌ است‌.

[13] تاريخ‌ طبري‌، ج‌4، ص‌309

[14] الفتوح‌، ص‌894

[15] الفتوح‌، ص‌894

[16] اين‌ جمله‌ از گفته‌هاي‌ رسول‌ خدا (ص‌) است‌ و در يكي‌ از غزوات‌، رسول‌ خدا در مقام‌ دعوت‌ و دفاع‌ ازحريم‌ اسلام‌ به‌ اصحاب‌ خود گفت‌: «يا خيل‌ الله‌ اركبي‌ و بالجنه‌ ابشري‌» عجيب‌ است‌ كه‌ همين‌ تعبيررا ابن‌ سعد در عصر تاسوعا عليه‌ فرزند رسول‌ خدا و عزيزان‌ و فرزندان‌ وي‌ به‌ كار مي‌برد.

[17] الفتوح‌، ص‌900

[18] در كتاب‌ تاريخ‌ طبري‌ آمده‌ است‌: امان‌نامه‌ي‌ فرزندان‌ ام‌البنين‌ را عبد الله‌ بن‌ محل‌ از ابن‌ زياد گرفت‌چون‌ ام‌البنين‌ مادر آنها، عمه‌ عبد الله‌ بود و كزمان‌ غلام‌ عبد الله‌ آن‌ را به‌ عباس‌ و برادرانش‌ نشان‌ داد.تاريخ‌ طبري‌، ج‌4، ص‌314

[19] تاريخ‌ طبري‌، ج‌4، ص‌319

[20] داستان‌ حر در الفتوح‌ با تفاوت‌ نقل‌ شده‌ است‌.ر.ك‌: الفتوح‌، ص‌904

[21] در كتاب‌ الفتوح‌ شبيه‌ اين‌ سخنان‌ را به‌ برير بن‌ خضير نسبت‌ مي‌دهند.ر.ك‌: الفتوح‌، ص‌902

[22] تعداد لشكر عمربن‌ سعد آنگونه‌ كه‌ در ارشاد و طبري‌ آمده‌ است‌ حدود پنج‌ هزار نفر است‌. يك‌ هزارهمراه‌ حر آمدند و چهار هزار همراه‌ عمر سعد، ولي‌ الفتوح‌ آنان‌ را 22 هزار دانسته‌ است‌. الفتوح‌،ص‌904

[23] من‌ المؤمنين‌ رجال‌ صدقوا ما عاهدوا الله‌ عليه‌، فمنهم‌ من‌ قضي‌ نحبه‌ و منهم‌ من‌ ينتظر و ما بدلواتبديلا. سوره‌ احزاب‌، آيه‌23.

[24] حضرت‌ پس‌ از فرستادن‌ فرزند خود به‌ ميدان‌ جنگ‌ مي‌فرمايد: اللهم‌ اشهد علي‌ هؤلاء القوم‌. خدايااين‌ زمان‌ جواني‌ با اين‌ قوم‌ بي‌باك‌ مبارزه‌ مي‌كند كه‌ در خلق‌، خوي‌، منطق‌ و شكل‌ به‌ رسول‌ تو شبيه‌تراست‌. بارخدايا باران‌ آسمان‌ و بركات‌ زمين‌ از اين‌ فاسقان‌ باز دار و ايشان‌ را در روي‌ زمين‌ متفرق‌گردان‌ و از زنان‌ و فرزندان‌ برخوردار مساز.الفتوح‌، ص‌907

[25] بازگشت‌ علي‌ اكبر را براي‌ طلب‌ آب‌ بود. الفتوح‌، ص‌907

[26] در تاريخ‌ يعقوبي‌ آمده‌ است‌: امام‌ سوار اسب‌ خويش‌ بود. نوزادي‌ را كه‌ در همان‌ ساعت‌ براي‌ او تولديافته‌ بود بدستش‌ دادند، در حالي‌ كه‌ در گوش‌ او اذان‌ مي‌گفت‌ و كام‌ او را بر مي‌داشت‌، تيري‌ در گلوي‌كودك‌ نشست‌ و او را سر بريد. امام‌ تير را از گلوي‌ كودك‌ بيرون‌ كشيد و او را به‌ خونش‌ آغشته‌ ساخت‌ وگفت‌: به‌ خدا سوگند كه‌ تو از ناقه‌ صالح‌ بر خدا گرامي‌تري‌، و محمد(ص‌) هم‌ از صالح‌ بر خدا گرامي‌تراست‌. ج‌2، ص‌182-181

[27] اين‌ تير از پشت‌ گردن‌ امام‌ خارج‌ شد. تاريخ‌ يعقوبي‌، ج‌2، ص‌182

[28] امام‌ از شهادت‌ برادر سخت‌ غمگين‌ شد و گريست‌ و فرمود: الان‌ انكسر ظهري‌ و قلت‌ حيلتي‌. الفتوح‌،ص‌907

[29] تاريخ‌ طبري‌، ج‌4، ص‌344

[30] امام‌ حسين‌ سخت‌ تشنه‌ بود، قدح‌ آبي‌ خواست‌ و چون‌ آن‌را به‌ دهان‌ خود نزديك‌ ساخت‌، حصين‌ بن‌نمير تيري‌ بر آن‌ حضرت‌ زد كه‌ به‌ دهانش‌ خورد و مانع‌ از آشاميدن‌ شد و امام‌ (ع‌) قدح‌ را رها فرمود.حسين‌ چون‌ ديد قوم‌ از نزديك‌ شدن‌ به‌ او خودداري‌ مي‌كنند برخاست‌ و پياده‌ بسوي‌ فرات‌ حركت‌فرمود كه‌ ميان‌ او و آب‌ مانع‌ شدند و به‌ جاي‌ نخست‌ خود برگشت‌. اخبار الطوال‌، ص‌304.

[31] خولي‌ دستش‌ لرزيد و نتوانست‌ سر حسين‌(ع‌) را ببرد. برادرش‌، شبل‌ بن‌ يزيد پياده‌ شد و سر امام‌حسين‌(ع‌) را بريد و به‌ برادر خود خولي‌ داد. اخبار الطوال‌، ص‌305-304.

[32] در اين‌ نبرد خونين‌ از ياران‌ حسين‌(ع‌) 72 تن‌ شهيد شدند و از ياران‌ عمر سعد نيز 88 نفر كشته‌ شدند.تاريخ‌ طبري‌، ج‌4، ص‌348

[33] تاريخ‌ طبري‌، ج‌7، ص‌3065

جوابی بنویسید

ایمیل شما نشر نخواهد شدخانه های ضروری نشانه گذاری شده است. *

*

شما می‌توانید از این دستورات HTML استفاده کنید: <a href="" title=""> <abbr title=""> <acronym title=""> <b> <blockquote cite=""> <cite> <code> <del datetime=""> <em> <i> <q cite=""> <strike> <strong>